بعد از پایان تعطیلات سال نو دو چیز کاملا تغییر کرده بود؛ حال روحی سوکجین و سلامت دست نامجون!
روز اول بازگشت به مدرسه سوکجین بیصبرانه منتظر دیدن نامجون بود و برای همین زودتر از همیشه به مدرسه اومده و دم در حیاط کمین کرده بود. قصد نداشت انتظارشو علنی کنه و بیشتر برنامش این بود که ناراحتیشو به روی دوستش بیاره که سه روز تمام محو شده و جواب هیچکدوم از تماسها و پیامهاشو نداده بود.
حقیقتش بعد از مشاجرهی شب سال نو دیگه هرچی تو محوطه دنبال نامجون گشت نتونست پیداش کنه. احتمالا برگشته بود خونه و اصلا تا پایان جشن منتظر نمونده بود.
تمام حرفهاشو مدام مرور میکرد و بدون اینکه بتونه جلوشو بگیره قلبش فشرده میشد. احساس وحشتناکی بهش دست داده بود. هیچوقت خودشو اینقدر ظالم ندیده بود. احساس میکرد تبدیل به آدم پستی شده که لیاقت دوست داشته شدن رو نداره.
از دست نامجون دلخور و عصبانی شده بود. در حدی که وقتی اعضای تیم بسکتبال رو برای اهدای جوایز صدا میکردن، حتی نرفت بجای نامجون جایزشو بگیره.
خیلی سعی کرد باقی شب رو خوش بگذرونه و از فکر اون دعوای کذایی بیرون بیاد، اما هرچقدر بیشتر خودشو قاطی جمع میکرد و سعی داشت مکالمات حواس پرت کن تری داشته باشه، همه بیشتر اونو یاد نامجون مینداختن و ازش سراغشو میگرفتن.
هر لحظه که میگذشت بیشتر دلش میخواست که دیگه مراسم تموم بشه و برگرده خونه. فکر میکرد اگه کمی بخوابه و تو خونه در آرامش خودشو مشغول کنه حالش بهتر میشه.
اما اینطور نشد. تو خونه هم گیر رادارهای مادر افتاده بود و با اعمال کمی فشار روانی به همه چیز اعتراف کرده و ریز و درشت ماجرا رو براش تعریف کرده بود. البته کمی سانسور هم چاشنی کار بود، چون بالاخره نمیتونست به همین راحتی بگه «مامان، نامجون عاشقمه!»
با اینکه اوضاع پیچیدهتر از چیزی بود که مامان بتونه حلشون کنه اما باز هم شنیدن تجارب و نصیحتهاش کمی ذهنشو آروم کردن.
سه روز تعطیلات کریسمس مثل یه جهنم واقعی بود.
روز اول که دعوا کردن، روز دوم به پیام و زنگ ها جواب داده نمیشد و روز سوم نامجون کلا گوشی رو خاموش کرده بود!اولین چیزی که به محض دیدنش میخواست به روش بیاره و در موردش غر بزنه، همین خاموشی گوشی و بیجواب گذاشتن تمام اون پیامها و تماسها بود.
به این نامجون عادت نداشت. به کسی که چند ثانیه بعد از ارسال پیام جوابشو نده، کسی که به خواهش و اصرارش توجه نکنه و مخصوصا کسی که از جلوش مثل یه غریبه رد بشه.
بدون کوچکترین نگاه و توجهی به سمتش.اما بر خلاف اون، سوکجین خیلی هم خوب نگاهش میکرد و اولین چیزی که متوجه شد، باندپیچی دست چپش بود.
به دنبالش راه افتاد و پشت سرش وارد سالن شد.
BẠN ĐANG ĐỌC
BOGY
Fanfiction❀.°. ✿ خلاصه ی داستان ✿.°.❀ یونگی همش نوزده سالشه، جیمین تحت معالجس و هردوشون متوجه میشن که یه بچه تو راه دارن! بنظر جیمین این اتفاق مثل تاسی بود که بار اول پرتش کرده و شیش آورده ولی یونگی معتقده این بچه یه بلای الهیه که جوونیشو تباه میکنه! یه حاملگ...