همخونه شدن به اون سادگی که از دور به نظر میرسه نیست.
مخصوصا واسه کسی که مدتها تنها زندگی کرده.
بنظر جیمین یونگی به هیچ وجه هم خونهی بدی نبود. فقط آدمی که با تنهاییش خو گرفته باشه اول و دوم و سوم زندگیش شامل خودشه. آرامش خودشو میخواد، راحتی خودشو میخواد و دوست نداره برای به دست آوردنشون زحمت خاصی بکشه یا توضیحی بده.شاید هم مشکل اصلی از جیمین بود. فراموش کرده بود چطور باید طولانی مدت با آدما در ارتباط باشه. از آخرین باری که پیش خانوادش زندگی کرده بود حدود چهار سالی میگذشت.
حالا وقتی از اتاق بیرون میومد عادت نداشت با یه پسر خوابآلود مواجه بشه، وقتی میرفت دستشویی عادت نداشت در بزنه، حوصلش نمیکشید بخاطر دوش گرفتن صبر کنه تا کار هم خونهاش تموم شه و بدتر از همه انتظار نداشت بستنیهایی که برای خودش خریده توسط کسی دیگهای خورده بشه!
اینا مسائل جزئی و شاید مسخرهای به نظر بیان، ولی در طول یک هفتهی گذشته دونه به دونه مثل میخ تو ملاجش کوبیده شده بودن. هر چی بیشتر پیش میرفت، بیشتر حس میکرد که تصمیم اشتباهی گرفته.
یونگی پسر بدی نبود و اذیتی نداشت.
حتی جیمین متوجه شده بود که چقدر هواشو داره و با گوشهی چشم هر جا میره مراقبشه، در ضمن مراقبتش ایجاد مزاحمت نمیکرد و این ارزش کارشو بالا میبرد. چون حتی وقتی داری کار خوبی انجام میدی باید حد و اندازه رو نگه داری.هر بار با یادآوری این موضوعات، بیشتر از خودش ناامید میشد؛ چونکه محض رضای خدا، این بچه هیچ رفتار بد و آزار دهندهای نداشت، برای چی باید از زندگی کردن با اون احساس پشیمونی بهش دست میداد؟!
دیشب یونگی بهش قول یه پیاده روی کوتاه داده بود تا کمی اطراف خونشونو بشناسن. این فرصت مناسبی بود تا جیمین روی سر و سامون دادن احساسات خودش تمرکز کنه و از سردرگمی های آزار دهندش خلاص بشه.
-" کی حاضر بشم؟"
سر میز صبحانه در حالی که تستشو گاز میزد چنین سوالی پرسید و سکوت بینشونو شکست.
-"واسه چی؟"-"دیشب گفتی بریم بیرون. بگردیم. اطرافو بشناسیم. یادت نیست؟"
یونگی انگار چیز مهمی رو به یاد آورده باشه زود از جا پرید و گوشیشو برداشت. بعد از چند لحظه نفس راحتی کشید و گفت : "بعد از اینکه صبحونتو بخوری میتونیم بریم."
به خیر گذشته بود. خوشبختانه برای فردا تمرین رانندگی داشت و قرار امروز میتونست سر جای خودش بمونه.
نگاه یونگی روی صورت بی روح جیمین چرخید. اونقدر زل زدنش طولانی شد که با احساس سنگینی نگاهش، جیمین هم سرشو بالا آورد و برای چند لحظه ارتباط چشمیشونو قطع نکرد.یونگی با دقت خیره شده بود. تو اعماق اون چشمها دنبال یه چیزی میگشت که خودشم نمیدونست دقیقا چیه.
دنبال یه کور سوی امید بود.
یه جرقه.
یه گرمای هرچند ضعیف.
VOCÊ ESTÁ LENDO
BOGY
Fanfic❀.°. ✿ خلاصه ی داستان ✿.°.❀ یونگی همش نوزده سالشه، جیمین تحت معالجس و هردوشون متوجه میشن که یه بچه تو راه دارن! بنظر جیمین این اتفاق مثل تاسی بود که بار اول پرتش کرده و شیش آورده ولی یونگی معتقده این بچه یه بلای الهیه که جوونیشو تباه میکنه! یه حاملگ...