تو دورهمیهای دوستانه همیشه مهمونا به سه گروه تقسیم میشن؛ گروه اول اونایی که یا صاحبخونهان یا به اندازهی صاحبخونه راحتن و وظیفهی خودشون میدونن کاری کنن که به همه خوش بگذره.
گروه بعدی مهمونای واقعیان که به مهمون بودنشون واقفن. انتظار دارن ازشون پذیرایی بشه، تحویل گرفته بشن و اومدن که خوش بگذرونن.
اما گروه سوم، این گروه شامل افرادی میشه که یا به زور آورده شدن، یا تو رودرواسی گیر کردن یا به هدف برقراری ارتباط با اجتماع جلو اومدن اما به محض دیدن شلوغی پنیک کردن و پا پس کشیدن. معمولا تو گوشه کنار مجلس ساکت و آروم میشینن و بقیه رو تحت نظر میگیرن.
تو این مهمونی هم تنها بوقلمون منزوی، کسی نبود جز مین یونگی!
بر خلاف تصورش، شیان از مهمونای اضافهای که سرخود آورده بودن، نه تنها ناراحت نشد بلکه با روی باز ازشون استقبال کرد و خیلی خوب تحویلشون گرفت.
شاید این حس بدی که در مورد شیان مثل خوره به جونش افتاده، واقعا بیدلیل بود. اما هنوز هم به لبخندهای صمیمی اون پسر اعتماد نداشت.
تعداد مهمونها بیشتر از یه «دورهمی خودمونی» بود و تو هر گوشه از خونه میشد کلی آدم دید که مشغول صحبت و بگو بخندن. اصلا گیریم تمام حس بد یونگی بیخود و الکی باشه، اما واقعا میشد به آدمی که اینقد روابط اجتماعی گستردهای داره اعتماد کرد؟
جواب این سوال به نظر یونگی منفی بود. اما بازم قصد داشت یه طرفه به قاضی نره و منتظر بمونه تا دلایل بیشتری برای اثبات حس بدش به دست بیاره.
تمام این افکار منفی با لیوانی که جیمین به سمتش دراز کرده بود کنار رفت. یونگی تشکر کرد و لیوان رو از دستش گرفت. برخلاف انتظارش محتوای لیوان یه کوکتیل غیر الکلی بود که مزه لیموناد و یه میوهی دیگه میداد که چندان قابل تشخیص نبود.
-"یعنی اینهمه آدم با آبمیوه سرخوشن؟"
جیمین مستانه خندید و صدای قهقهههاش حال پسرک کناریشو رو دگرگون کرد. این بشر واسه قلب بیچارهی یونگی زیادی مضر بود!
-"اونا نه ولی من و تو باید با همین سرخوش باشیم."
اول فکر کرد که بخاطر حاملگیش چنین چیزی گفته اما یهویی حقیقت مثل یه کشیده تو صورتش خورده بود. واقعا رو چه حساب یه الکلی در حال ترک رو به چنین جمعی آورده بود؟ حالا وقتی اطرافشو نگاه میکرد گیلاسهای شامپاین و شیشههای آبجو بنظر پر رنگتر میومدن.
چه احمق بزرگی!-"خدای من، کاملا این یه مورد رو فراموش کرده بودم. میخوای زود بریم؟"
جیمین با لبخند سرشو به نشونهی مخالفت تکون داد. چشمهای درخشانش سمت یوجی و دوست پسرش نگاه میکرد که با بقیه گرم گرفته بودن.
ESTÁS LEYENDO
BOGY
Fanfic❀.°. ✿ خلاصه ی داستان ✿.°.❀ یونگی همش نوزده سالشه، جیمین تحت معالجس و هردوشون متوجه میشن که یه بچه تو راه دارن! بنظر جیمین این اتفاق مثل تاسی بود که بار اول پرتش کرده و شیش آورده ولی یونگی معتقده این بچه یه بلای الهیه که جوونیشو تباه میکنه! یه حاملگ...