مبحث کراش جای صحبت زیادی نداره، در واقع یه موضوع خیلی سادس. یه غریبه رو میبینی و جرئت نمیکنی نزدیکش بشی ولی ازش خوشت میاد، اونم خیلی زیاد...
اوایل فقط سعی میکنی خیلی کامل بررسیش کنی، کم کم شروع میکنی به تحلیل ریز حرکاتش ، روش دقیق میشی و به کوچیکترین جزئیات توجه میکنی. کم کم وارد رویاها، افکار و تخیلت میشه.و امان از روزی که بتونی دو سه کلمه باهاش حرف بزنی و از نزدیک تو رو مخاطب خودش قرار بده.
اون میگه سلام و تو میشنوی دوستت دارم. اون میگه فکر کنم یادم بیاد، باهم تو یه مدرسه بودیم نه؟ و تو میشنوی منم خیلی وقته بهت علاقه مندم!
و طولی نمیکشه که تبدیل به یه پلاتونیک متوهم میشی.جالب اینجاست که تمام اینها در صورتی که تو به خودت جرئت نزدیک شدن و برداشتن یه قدم هرچند کوچیک رو بدی، اتفاق نمیفته!! عملا میتونی با یه «سلام چطوری» ساده از چنین مهلکهای جون سالم به در ببری. خیلی جالب نیست؟
یونگی بعد از سالها دوباره اونو دید و این ملاقات یه اتفاق محض بود چون پارک جیمین همونطوری که یهویی تو زندگی یونگی پدیدار شده بود یهویی هم محو شد. نه کسی خبری از محل زندگیش داشت نه آیندهای که بعد از فارغ التحصیلی برای خودش ساخته.
یونگی هیچوقت اونو فراموش نکرده بود،حتی گاهی طبق عادت تو محوطه چشم میچرخوند و دنبال اون چهرهی آشنا و دلنشین میگشت و وقتی نمیتونست پیداش کنه با خودش تکرار میکرد که احتمالا امروز نیومده مدرسه!
مدت زیادی طول کشید تا این عادت رو هم کنار بذاره ولی جیمین هنوز یه جایی همون نزدیکیها بود؛ گوشهی قلبش و چسبیده به ذهنش.
مدتها گذشت ولی یونگی هنوز نتونسته بود اونو از رویاهاش بیرون کنه. نمیتونست جلودار تصوراتش باشه و خواه ناخواه جیمین رو تو فانتزیهای مختلفش دخیل نکنه!
اونقدر به این شرایط عادت کرده بود که حتی همین الان، وقتی جیمین در خونه رو به روش باز کرده بود هزاران هزار رویا و آرزوی دیرینه تو ذهنش شکل میگرفت. و گاهی نمیشد... واقعا نمیتونست مرز بین واقعیت و رویاهای قدیمیشو تشخیص بده. حتی تصور پارک جیمینی که جلوی در بهش خوش آمد بگه ،کافی بود تا روحش به پرواز در بیاد.
-"هی، تو حالت خوبه؟"
جیمین از طرز نگاه یونگی خوشش نیومده بود، در واقع نه اینکه منزجرش کنه، فقط نمیتونست از حس پشت تو اون نگاه سر در بیاره؛ و جیمین از چیزایی که نمیتونست ازشون سر در بیاره متنفر بود.
-"من..من یه خورده چیز میز خریدم.برای پر کردن یخچالت."
جیمین سریعا متوجه این مسئله شد که هنوز اونو به داخل خونه دعوت نکرده. بنابرین از جلوی در کنار رفت .
یونگی برای وارد شدن یا نشدن کمی دو دل بود ولی تصمیم گرفت اونو بیشتر از این منتظر نگه نداره و بی تعلل وارد شد.
خونه از دیروز تغییر زیادی نکرده بود، با این تفاوت که روی میز نشیمن پر از کتاب و دفتر بود.
YOU ARE READING
BOGY
Fanfiction❀.°. ✿ خلاصه ی داستان ✿.°.❀ یونگی همش نوزده سالشه، جیمین تحت معالجس و هردوشون متوجه میشن که یه بچه تو راه دارن! بنظر جیمین این اتفاق مثل تاسی بود که بار اول پرتش کرده و شیش آورده ولی یونگی معتقده این بچه یه بلای الهیه که جوونیشو تباه میکنه! یه حاملگ...