بهترین راه حل

2.5K 449 104
                                    

صبح روز چهارشنبه قبل از شروع کلاس آقای بیون، نامجون با دو تا دونات گرم تو دستش به دنبال سوکجین رفته بود و با هم در طول مسیر در حالی که قدمهای سریع برمیداشتن دونات‌های شیرین میخوردن و تو سر و کله‌ی همدیگه میزدن.
حتی روحشونم خبر نداشت که در ادامه‌ی چنین روز زیبایی، قراره عجیب ترین خبر چند وقت اخیر رو بشنون و احوالشون مزه زهرمار بده.

آقای بیون استاد فیزیک مورد علاقه‌ی سوکجین بود و نامجون اول سال وقتی خودشو برای هم گروهی شدن با جین به در و دیوار زده بود، برخلاف انتظار و تصور اولیه‌اش از کلاس آقای بیون، متوجه شد استاد فیزیکشون اعتقادی به کار گروهی نداره و تمام تکالیف رو به عهده‌ی خودشون میذاره که خب اینم یعنی بهانه‌ی کار گروهی و نزدیکی بیشتر به سوکجین به کل از دست رفته بود.

سر همین ماجرا کینه‌ی عمیقی از آقای بیون به دل داشت! و تنها دستاوردش از این کلاس‌ها نشستن پیش سوکجین بود که خب چندان دست آورد کمی به حساب نمیومد.

میدونست که نباید به دنبال چنین روزنه‌های کوچیکی باشه و بیشتر باید به کلّیت مسئله توجه کنه، اما دست خودش نبود. حداقل میزان توجه دیگری رو برای خودش میخواست.
برای یک ثانیه بیشتر وقت گذروندن باهاش بال بال میزد و در مقابل تنها به خم شدن یه گوشه‌ی لب سوکجین راضی بود.

خودشم میدونست که از دست رفته و با این روش قلبش دوام زیادی نمیاره ولی ذات آدم به این راحتی ها تغییر نمیکرد. شاید هر کس دیگه‌ای بود خیلی وقت پیش از این دوندگی‌ها و کوتاه اومدن‌ها خسته میشد اما نامجون تو تصمیمش جدی بود.
باور داشت که اگه به خواسته‌ی قلبش بی‌توجهی کنه نمیتونه تو کارای دیگشم موفق بشه.

کلاسشون با غیبت مین یونگی برای سومین روز متوالی شروع شد. سوکجین با چشمهای قلبی شکل محو تدریس آقای بیون شده و نامجون اندازه‌ی ده کیلو حرص خورده بود! ولی این مسئله اونقدرا هم روی احوالشون تاثیری نداشت.

سوکجین بعد از اون دعوای شدیدش با یونگی تقریبا بیخیالش شده بود و نامجون واقعا نمیدونست از این بابت خوشحال باشه یا ناراحت. به هر حال یونگی با وجود اینکه سدی برای رسیدنش به سوکجین بود ولی رفیق خودشم بود و دوست نداشت اینقدر بدجنسانه در موردش فکر کنه.

تایم ناهار قرار بود طبق برنامه ریزی نامجون خیلی آروم و مثل بقیه‌ی روز به خوشی سپری بشه ولی با پیدا شدن سر و کله‌ی مین یونگی اوقات نامجون ناخودآگاه تلخ شد و تمام حواسشو به واکنش سوکجین معطوف کرد.

این واکنش یه جورایی قرار بود تکلیفشونو مشخص کنه. قرار بود بالاخره بفهمه که با هر بار قهر و آشتی قراره یونگی خیلی عادی بینشون برگرده و رفتار سوکجین مثل قبل بشه یا این دلخوری‌ها روی رفتارش تاثیر میذاره و بالاخره نسبت به یونگی دلسرد میشه؟ یا این برخورد گرمی که چند روز اخیر باهاش داشته صرفا بخاطر عدم وجود یونگی تو زندگیش بوده؟

BOGYTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang