شاید خواب، تنها دریچهی ورود جادو به زندگی آدمای معمولی باشه. کسایی که از شانس و عطیهی خاصی برخوردار نیستن و نمیتونن به معجزه ایمان داشته باشن.
دنیای رویا منطق خاصی نداره.
گاهی میتونه خاطرهای از گوشهی خاک خوردهی ذهنتون بیرون بکشه که شاید فراموشش کرده بودین.
گاهی میتونه آیندهای رو نشون بده که بعدها تو موقعیتش قرار بگیرین و حس آشنا پنداری کنین، انگار که روحتون یه دور به آینده سفر کرده و برگشته.
و گاهی رویاها خیلی بیرحمن.به پنهانترین رازها، ترسها و کمبودهای ما دسترسی داشته و بزرگترین نقطه ضعفهای ما رو بلدن.
کافیه کمی اختیار اعصاب و روانت رو از دست بدی و مدتی تو شرایط استرسزا بمونی، رویاها مثل یه خائن خنجر بهدست کمرتو پاره پاره میکنن و با خستگی و دردی که روی روحت به جا میذارن، تو رو به فراموشی دعوت میکنن!شبها برای جیمین آرامشبخش نبود. مدام خوابهایی میدید که نمیتونست به یادشون بیاره و به خوبی میدونست وقتی شب خیلی خواب ببینی در واقع مغزت استراحت نکرده.
مطمئن نبود که هر شب کابوس میبینه یا نه، اما یکی از اون کابوسها رو واضح و کامل به یاد میاورد. چون چندین بار با سناریوهای مختلف، تو مکانهای مختلف و با افراد مختلفی همون صحنهها رو دیده بود.
فرقی نداشت که اونا پدرش، دکترش، یه دزد و یا یه جادوگر عجوزه باشن. به هر حال همشون میخواستن بچهشو ازش بگیرن و صورتشو نشونش نمیدادن و به همین دلیل جیمین از همشون متنفر بود.
اما مین یونگی همیشه مثل یه پناهگاه بود. یه دریم کچر که اجازه نمیداد کابوسها پیداش کنن. هر بار که با وحشت چشمهاشو باز میکرد، اونو پیش خودش میدید و میتونست یه نفس عمیق بکشه.
انگار آغوش امن اون یه راه فرار بود برای روح پریشان جیمین که تمام درد و غمهاشو پشت در بذاره و وارد یه دنیای جدید بشه.
کنار یونگی حس میکرد که مورد قبول واقع شده، انگار هیچ ایراد خاصی نداره و یه آدم عادی با وضعیت عادیه.اتفاقات بینشون گیج کننده بود و هنوز نتونسته بودن واسه رابطشون اسم بذارن، ولی اگه فقط در مورد یه چیز میتونست قطعی حرف بزنه این بود که مین یونگی زندگیشو نجات داده.
اون پسر با قلب بزرگ و مهربونش میزبان بدن زخمی و قلب رنجیدهی جیمین شده بود. بهش پناه داده و صرفا برای اون یه زندگی جدید ساخته بود. اینا کارایی بود که حتی خانوادهاش در حقش انجام نداده بودن.برای همین میتونست رو همه چی چشم ببنده و کاملا باهاش همکاری کنه. حتی اگه یونگی هیچوقت به احساساتش اعتراف نمیکرد، جیمین اونو تحت فشار نمیذاشت.
نیازی به کلمات نبود، یونگی با رفتارش اونو مال خودش کرده بود. و جیمین هم کاملا احساس تعلق خاطر میکرد. به هیچ وجه منکرش نمیشد.
YOU ARE READING
BOGY
Fanfiction❀.°. ✿ خلاصه ی داستان ✿.°.❀ یونگی همش نوزده سالشه، جیمین تحت معالجس و هردوشون متوجه میشن که یه بچه تو راه دارن! بنظر جیمین این اتفاق مثل تاسی بود که بار اول پرتش کرده و شیش آورده ولی یونگی معتقده این بچه یه بلای الهیه که جوونیشو تباه میکنه! یه حاملگ...