حضور واسطه تو معامله ضروری نیست اما نقش تسهیلگر و مفیدی داره و اکثر مواقع مسائل با وجود یه واسطه یا میانجی ختم به خیر میشه.
اما وجود این افراد وقتی حالت منفی پیدا میکنه که دو طرف معامله رو به حضور خودش محتاج کنه، طوریکه دیگه نشه بدون اون مستقیم وارد صحبت و عمل شد.بعد از جریان حموم میشه گفت نامجون و سوکجین آشتی کرده بودن. اما به این معنی نبود که بلافاصله به حالت قبلشون برمیگردن. نامجون واقعا منتظر تغییر یه سری چیزها بود و تصمیم داشت تا زمانی که این مشکلات حل نشده کاملا وا نده و بیشتر از این غرور خودشو زیر پا نذازه.
به ردیف خودش برگشته بود. البته مجبور شده بود برگرده چون سوکجین بعد از اولین زنگ کلاسی با چشم غره وسایلش رو جابجا کرده و اونو پیش خودش برگردونده بود.
تا چند روز بعد از این ماجرا میونشون خوب و عادی شده بود و با اینکه نامجون همچنان فاصلهشونو حفظ میکرد اما از دور تقریبا مثل قبل به نظر میرسیدن.
اما وقتی فهمید یه چیزی مثل قبل نیست که گاه و بیگاه متوجه نگاه خیرهی هیونگوون شد. انگار که اونا رو زیر نظر داشته باشه. نگاهشون میکرد و لبخند میزد، هر از گاهی سوکجین رو به صحبت میگرفت و اوضاع از جایی روی مخ نامجون رفت که متوجه شد رابطهی بین هیونگوون و سوکجین کمی فرا تر از دوتا همکلاسی عادی رفته و تبدیل به دوست همدیگه شدن.
سوکجین از اینکه پیش هیونگوون و مینهیوک دستشو دور شونهی نامجون بندازه، بهش تکیه بده یا باهاش شوخی کنه ابایی نداشت.
در واقع هیچکدوم از این تماسها غیر عادی نبودن و قبل از این جریانات هم بینشون وجود داشت، اما حس میکرد الان، بعد از اتفاقاتی که پشت سر گذاشتن خیلی بیشتر نسبت به این حرکات حساس شده.
و البته که مشابه همین شوخی دستیها و حتی بیشترشو با هیونگوون هم داشت! انگار عمدا میخواست ثابت کنه هیچ چیز به خصوصی در مورد رفتارش وجود نداره و نامجون هم براش مثل بقیهاس.
این فکرش زمانی تشدید شد که تو سالن غذاخوری صرفا جهت اذیت کردن همدیگه، سوکجین گونهی هیونگوون رو بوسیده بود...
حقیقتش نمیدونست باید چه فکری داشته باشه. نکنه تو همین فاصلهی کوتاه به هیونگوون علاقهمند شده بود؟!
اونم کسی که مرتب میگفت چنین احساساتی نداره!سر همین افکار پارانوئید تصمیم گرفته بود با هیونگوون از در دوستی وارد بشه و از ماجرای بینشون خبردار بشه.
چون فکر نمیکرد سوکجین جواب درست درمونی بده و خودش هم مایل به سوال پیچ کردنش نبود.یه روز عصر پیشنهاد داد که برن بیرون و وقتی بیمیلی سوکجین رو دید گفت چطوره که به هیونگوون و مینهیوک هم بگیم؟ و در کمال تعجب جواب مثبت بود!
ŞİMDİ OKUDUĞUN
BOGY
Hayran Kurgu❀.°. ✿ خلاصه ی داستان ✿.°.❀ یونگی همش نوزده سالشه، جیمین تحت معالجس و هردوشون متوجه میشن که یه بچه تو راه دارن! بنظر جیمین این اتفاق مثل تاسی بود که بار اول پرتش کرده و شیش آورده ولی یونگی معتقده این بچه یه بلای الهیه که جوونیشو تباه میکنه! یه حاملگ...