یکی از عمده دلایل ایجاد سوتفاهم، سکوت در لحظات اشتباهه.
شاید تشخیص موقعیت درست و نادرست، کار سخت و نیازمند به تجربهای باشه اما تا زمانی که فرد نتونه این توانایی رو کسب کنه، روابطش مدام به مشکل میخوره.
به طور خلاصه، وقت شناسی، کلید اصلی روابط سالمه.بعد از ابراز تمایل دوبارهی جیمین به شکستن سکوت بینشون، اوضاع کمی بهتر شده بود. اما یونگی حس میکرد اون قهر چند روزه انگار ده قدم اونو عقب انداخته و پیشرفتی که تو این مدت داشتن از دست رفته.
حالا بیشتر از همیشه به حرفهاش فکر میکرد، قبل از گفتن هر کلمهی هرچند ساده بارها تو ذهنش قرقره میکرد و بیشتر اوقات نتیجه فقط سکوت میشد!
و در رفتار هم به همین نتیجه رسیده بود.یه بار وقتی داشتن تلویزیون تماشا میکردن جیمین سرشو روی رون یونگی گذاشت و دراز کشید.
اگه دو هفته پیش بود تو چنین شرایطی به این فکر میکرد که اول موهاشو نوازش کنه یا مشغول دید زدن نیمرخش باشه؟!اما این بار فقط نشست و هیچ کاری نکرد. به طرز بیرحمانهای داشت به خودش عذاب میداد؛ ولی به یه نتیجهی قطعی هم رسیده بود.
وقتی به لمس و نزدیکی جیمین پاسخی نمیداد، انگار بیشتر ترغیبش میکرد. شاید از دور حرکات جیمین یه طرفه به نظر میرسید، اما یونگی ترجیح داده بود یه درخت ثابت باشه برای گنجشک ترسویی که لابلای شاخههاش میپرید و توکش میزد.
وقتی بیحرکت بود گنجشک احساس امنیت میکرد و همین برای یونگی کافی بود.این موضوع موقع خواب هم تکرار میشد. اما دردناک تر بود. شبها دلتنگی حس سنگینتری داشت. انگار سینهاش برای قلب غمگینش زیادی تنگ بود.
بوی شیرینش رو به سینه میکشید، گرمای تنش رو به وضوح احساس میکرد و حتی میتونست از روی حالت نفس کشیدنش متوجه احوالش بشه. اما دست برای لمسش دراز نمیکرد. همونجایی که بود باقی میموند و اونقدر صبر میکرد تا دیگری به سمتش برگرده.
با خودش فکر میکرد که نباید اینقدر سخت باشه. پس چطور هر کس و ناکسی میتونست رابطه داشته باشه و اینقدر خسته و خوددار به نظر نیاد؟حسودی میکرد به آدمهایی که زندگی رو شل میگرفتن. راحت عاشق میشدن، راحت فارغ میشدن. انگار اوضاع تو ذهنشون پیچیده نبود، همه چی تعریف ساده و مشخصی داشت.
اما اون هیچ جوره نمیتونست جلوی خودشو بگیره.
حتی همین الان که جیمین روبروش نشسته و مشغول خوردت صبحانه بود، گاه و بیگاه نگاهش میکرد و تو ذهنش طوفانی به پا بود که نمیتونست آرومش کنه.حس میکرد از لبهی یه موفقیت بزرگ برگشته و اینبار هرچقدر هم تلاش کنه شانس کمتری داره. چون افکار منفیش مرتبا اونو پس میکشیدن و اجازه نمیدادن مثل قبل بی پروا باشه.
YOU ARE READING
BOGY
Fanfiction❀.°. ✿ خلاصه ی داستان ✿.°.❀ یونگی همش نوزده سالشه، جیمین تحت معالجس و هردوشون متوجه میشن که یه بچه تو راه دارن! بنظر جیمین این اتفاق مثل تاسی بود که بار اول پرتش کرده و شیش آورده ولی یونگی معتقده این بچه یه بلای الهیه که جوونیشو تباه میکنه! یه حاملگ...