آرزوی دو نفره

1.2K 299 73
                                    

به نظر میومد عید پاک تو ژاپن چندان مرسوم نیست. دور از منطق هم نبود، چون ژاپنی‌ها خودشون اونقدر جشن و فستیوال داشتن که نیازی به جشن گرفتن عید مسیحی‌ها نداشتن. اما خب اینطور هم نبود که شهر این روز‌ها حال و هوای کریسمسی نداشته باشه.

تو آخرین روز‌های سرد پاییزی، تو دنیای جدیدی که با هم واردش شده بودن، قدم میزدن و از دور مثل زوج‌های جوان و بی‌دغدغه دیده میشدن.

راستش جریان کریسمس ژاپن در مورد اون دوتا هم صدق میکرد. اونا یه زوج واقعی نبودن، کلی ارتباط دیگه داشتن که اصلا زوج بودن پیششون عددی به حساب نمیومد، اما اینطور نبود که یونگی علاقه‌ای به زوج شدن با جیمین نداشته باشه.
شاید اقتضای سنش بود. شاید هنوز زیادی بچگانه به زندگی نگاه میکرد، اما دلش یه رابطه‌ی جدی و عاشقانه میخواست.

زندگی کردن با پارک جیمین، در حالی که اگه دستشو دراز کنه میتونست لمسش کنه، در حدی نزدیک که بتونه عطرشو بو کنه و صدای مخملیشو بشنوه، در همون حدی که زیبا و دور از باور بود آزار دهنده هم بود.
مثل خوردنی دلخواهت که تو دسترست باشه ولی هیچوقت نتونی حتی لیسش بزنی!

یونگی برای گرفتن دست جیمین مستاصل بود‌. قصد گرم کردن دستشو نداشت، چون به هر حال هر دوشونم دستکش داشتن، همینطور کاپشن‌هایی با جیب‌های بزرگ.

ولی اون صرفا میخواست دستشو بگیره، کنارش قدم بزنه و احساس کنه که صاحب کسیه. کسی که فقط مال خودشه و بهش تعلق خاطر داره. هرچند میدونست حتی اگه دستشو هم بگیره، از این مورد آخر نمیتونه مطمئن باشه.

اونا والدین یه بچه بودن.
بدون هیچ پیوند خاصی.

در ضمن میترسید با جیمین از در دوستی وارد بشه چون به خوبی میدونست آخر این راه یه بن‌بست واقعیه.
تغییر دادن رابطه‌ی دوستانه به عاشقانه، از سخت‌ترین کار‌های روی زمین بود. خیلی‌ها ریسک از بین رفتن دوستی رو به جون نمیخریدن و خیلی‌ها کلا طرف رو از دایره‌ی توجهشون خارج میکردن.

اگه به طرف مقابلت نظر خاصی داری نباید ابراز دوستی کنی. این یه قانون نانوشته بود.

آدما نسبت به دوستاشون بی‌توجهن. اونارو به حساب «همیشه هست» تو زندگیشون نگهمیدارن و کافیه یکی از در عشق وارد بشه؛ اونجاست که تمام توجه و حواسشون رو اون شخص متمرکز میشه. حتی اگه احساسات خیلی ضعیفی نسبت به هم داشته باشن.

یونگی نفس عمیقی کشید و خواست دستشو بگیره که جیمین پیش قدم شد و بازوهاشونو تو هم قفل کرد.

-"حس میکنم وزنم بیشتر شده، این روزا زودتر از همیشه خسته میشم. اشکالی نداره بازوتو قرض بگیرم؟‌"

یونگی خوشحال از اینکه دیگه نیازی به توجیه حرکت خودش نیست سرشو تکون داد و با خوشحالی به راه رفتن ادامه داد.

BOGYOnde histórias criam vida. Descubra agora