اگه میخواستیم احساسات رو با رنگها توصیف کنیم، هیچ حسی یه رنگ مطلق و خالص نبود.
همیشه درصدی از رنگهای مختلف توشون دخیل میشه و برای همینه که هیچوقت نمیشه فهمید آدما دقیقا چه احساسی دارن و شدت اون حس چقدره.اگه قضیه درک متقابل احساسات و تسلط به واکنشهای همدیگه باشه، به قطعیت میشه گفت که همچین چیزی ممکن نیست و شما نمیتونین حتی از احساسات خودتون قاطعانه صحبت کنین چه برسه به اطمینان از احساس یکی دیگه.
به همین دلیل مشاوری میتونه شما رو خوب هدایت کنه که راه مشخصی رو نشون نده، بلکه آدرس هر مسیر رو بهتون بده و دستتونو برای انتخاب راهتون باز بذاره.
و برای همین تو انتخاب مشاور و راهنما باید حتما به این مسئله توجه داشت که فرد نسخهی ثابت و مشخصی رو براتون میپیچه یا تعصب خاصی روی راه حل هاش نداره و میتونه باهاتون همذات پنداری کنه و تفکر منعطفی داشته باشه.سوکجین طبق عادت فکر میکرد دوباره تونسته آتیش نامجون رو خاموش کنه و بدون اینکه تغییر خاصی تو رابطشون به وجود بیاد اونو پیش خودش نگه داره.
در واقع دلش نمیخواست به هیچ وجه از همدیگه جدا بشن و داشتن اون پسر کنار خودش مثل یه قوت قلب خیلی بزرگ بود، مثل اینکه بدونه اگه هیچ کس هم نباشه همیشه اون یه نفر هست که خیلی دوستش داره و همچنین میتونه بهش تکیه کنه.
تو درگیری اخیرشون نامجون حرکت نگران کنندهای انجام داده بود. کاری خلاف عادت و روال همیشگیشون و این باعث شده بود این بار بحثشونو جدیتر بگیره.
اما یه موضوع دیگه هم بود؛ سوکجین دلش نمیخواست نوع این رابطه عوض بشه. نمیتونست آیندهای برای خودشون ببینه، و نمیتونست دید متفاوتی به نامجون داشته باشه.
درسته که نامجون واقعا ایدهآل بود و همه جوره هواشو داشت، اما چهارچوبی که قرار بود رابطه واسشون ایجاد کنه دست و پا گیر بود. اینجور مسائل نگرانش میکرد. از اینکه برای دلخوشی نامجون باید تو جمع هم مالکیتشو نشون میداد و تعصبش رو نگه میداشت راضی نبود.
نمیخواست بقیه بخاطر نوع رابطش همش اونا رو نحت نظر داشته باشن. نمیخواست توجه جلب کنه. نمیخواست به کسی جواب پس بده. مخصوصا به سوالی مثل مگه تو گی بودی؟!
با وجود اینکه برخورد هیونگوون دلگرم کننده بود و حس میکرد به هیچ وجه کنارش معذب نیست، اما به خوبی میدونست برخورد بقیه با چنین رابطهای چطوریه و قراره انگشت نمای کل مدرسه بشه. این آخرین چیزی بود که میتونست تو کل دوران تحصیلیش بخواد.
مخصوصا که پدرش هم معلم بود و مرتبا با کادر مدرسشون تعامل داشت. نمیخواست همیشه نگران این موضوع باشه که نکنه یکی از معلمها شایعهای در مورد اونا به گوش پدر برسونه.
هیونگوون میگفت در حق نامجون بیانصافیه اما چرا هیچکدومشون شرایط اونو درک نمیکردن؟ چطور انتظار داشتن دقیقا تو سال آخر دبیرستان چنین ریسک بزرگی رو بپذیره؟
مثل اینکه هیچ نگرانی و درگیری ذهنی دیگهای نداره و تنها مسئلهی مهم زندگیش اینه که عشق نامجون رو بپذیره یا نه!
YOU ARE READING
BOGY
Fanfiction❀.°. ✿ خلاصه ی داستان ✿.°.❀ یونگی همش نوزده سالشه، جیمین تحت معالجس و هردوشون متوجه میشن که یه بچه تو راه دارن! بنظر جیمین این اتفاق مثل تاسی بود که بار اول پرتش کرده و شیش آورده ولی یونگی معتقده این بچه یه بلای الهیه که جوونیشو تباه میکنه! یه حاملگ...