اون چیزی که حس نهایی آدم راجب به یک حرکت رمانتیک رو مشخص میکنه در واقع تو لحظهی انجامش نیست، بلکه به زمان بعد از انجامش مربوطه.
موقع بوسیدن، موقع لمس کردن، موقع انجام دادن هرگونه حرکت محبت آمیزی اونقدر سرشار از احساسیم که نمیتونیم جواب سوالاتمون رو تو حرکات طرف مقابل پیدا کنیم. در واقع بیشتر سرگرم تخلیهی احساسات خودمونیم.
اما وقتی اون حرکت، بوسه یا هر چیز دیگهای تموم میشه، تازه میرسیم به اون قسمت ماجرا که اصلا چی شد؟ چطور پیش رفت؟ حس اونم مثل من بود یا نه؟ به اونم چسبید یا بیشتر من داشتم از خود بیخود میشدم؟ زیادهروی کردم؟ فلان حرکتم میتونستم بزنم، حیف شد!
طوفان ذهنی بعدش، به حدی سرسام آور و گیج کنندهاس که با کوچکترین واکنش منفی از طرف مقابل- حتی اگه ناخودآگاه باشه- ممکنه یه آسیب خیلی جدی به روحیه و اعتماد بنفسمون وارد بشه.
سر و صدای طوفان ذهنی مین یونگی از خواب بیدارش کرده بود. عملا هیچ خوابی ندیده بود اما احساس سنگینی بعد از دیدن یه کابوس رو داشت. به محض باز کردن چشمهاش با کمر جیمین مواجه شد که بلیزش بالا رفته و پوست روشن و صافش رو به نمایش گذاشته بود.
نمیدونست بیداره یا نه، برای همین به آرومی نیم خیز شد و از روی میز ساعت رو چک کرد.
امروز سه شنبه بود و باید به کلاس رانندگی میرفت، اما هنوز وقت داشت و میتونست دو سه ساعتی بخوابه.
بعد سعی کرد صورت جیمین رو چک کنه. کمی سمتش خم شد و به چشمهاش نگاه کرد.هنوز بیدار نشده بود و آروم نفس میکشید. با دیدن آرامشی که توی چهرهاش بود، یونگی هم آروم گرفت. به نظر میومد جیمین برخلاف خودش خواب راحتی داشته.
دوباره جای قبلیش دراز کشید و ساعد راستشو روی چشمهاش گذاشت. به دیشب فکر کرد. به اینکه جیمین تو اون مهمونی چقدر لوند و جذاب به نظر میرسید. به یاد نگاه نگرانش موقع خبردار شدن یوجی از جریان حاملگی افتاد. یادآوری لبخند معذبش باعث کش اومدن لبهاش شد.
به یاد آورد موقع دعای شکرگزاری لیوانشو بالا برده و به سلامتیشون نوشیده. به یاد آورد وقتی داشتن از یوجی و دوست پسرش خداحافظی میکردن دستشو گرفته بود.
بعدش بازخواست کردنشو به یاد آورد. جوری که مصمّم بود به یه جواب برسه و مشکلشونو حل کنه.بعدش گر گرفت، چون یاد بوسهی ناگهانیشون افتاد. جوری که ناخودآگاه به سمت هم جذب شده بودن، جوری که دوتاشونم تو اون لحظه اون بوسه رو میخواستن.
گرمای لب و دهنش رو به یاد آورد. نوک زبون خیسش که وقتی ففط برای یه ثانیه حسش کرد، ته دلش خالی شده بود. مور مورش شده و حتی کف دستهاش عرق کرده بود. اونو به خودش فشرده و حین بوسیدنش سعی کرده بود عطرشو نفس بکشه.
دستهای جیمین روی شونههاش حرکت میکردن و اونو نزدیکتر میکشیدن. نرمی لبهاش در تضاد با ظاهر خشک و ترک خوردهشون بودن.
BINABASA MO ANG
BOGY
Fanfiction❀.°. ✿ خلاصه ی داستان ✿.°.❀ یونگی همش نوزده سالشه، جیمین تحت معالجس و هردوشون متوجه میشن که یه بچه تو راه دارن! بنظر جیمین این اتفاق مثل تاسی بود که بار اول پرتش کرده و شیش آورده ولی یونگی معتقده این بچه یه بلای الهیه که جوونیشو تباه میکنه! یه حاملگ...