کاش میشد فهمید آدمایی که یهویی غیب میشن، دقیقا با خودشون چه فکری میکنن؟
یعنی قبل از رفتن عواقب کارشونو در نظر میگیرن؟ به افرادی که قراره رهاشون کنن فکر میکنن و بعدش تصمیم میگیرن؟یا فقط میرن و به این فکر نمیکنن که بعد از رفتنشون شرایط قراره واسه آدمایی که باقی موندن چطوری پیش بره؟
قطعا که اینطور بود.چون آدمی که یهویی میذاره میره فقط به فکر خودشه.
نه دوستاش نه خانوادهاش ذرهای اهمیت ندارن.
جونشو برمیداره و فرار میکنه.
از خانوادش، از دوستاش، از محیطش، از شرایطش و شاید حتی از خودش.میره و در نظر نمیگیره بعد از رفتنش، بدون اون، قراره چه جهنمی به پا بشه. عاقبت کسایی که پشت سرش باقی گذاشته و رهاشون کرده ذرهای واسش ارزش نداره و مهم نیست.
نزدیک دو ماه میشد که زندگی به کام سوکجین و نامجون تلخ شده بود، صرفا بخاطر تصمیم عجیب و غیر عقلانی یه بچهی نوزده ساله!
مادر یونگی بعد از غیب شدن پسرش، چنان قشقرقی تو مدرسه به پا کرده بود که تا مدتها صحبت یونگی از سر زبونها نیفتاد.
هر کس نظریهای میداد و بنا به تخیلاتش بهانهای برای غیبت یونگی میتراشید.البته که اولش قصد نداشتن کسی رو از آخرین دیدارشون با یونگی مطلع کنن. ولی وقتی پای پلیس هم به قضیه باز شد، نگرانیاشون وارد سطح جدیدی شده و برای قایم کردن همون چند جمله هم به عذاب وجدان افتاده بودن.
اگه واقعا برای یونگی اتفاق بدی پیش اومده باشه چی؟
میتونستن عذاب وجدانشو تحمل کنن؟! البته که نه.همین شد که آخرین جملات یونگی رو با پلیس در میون گذاشتن و با خشم شدید خانم مین روبرو شدن.
سوکجین اعتبار چندین و چند سالشو پیش مادر دوست بچگیش از دست داده بود، اما دیگه این موضوع خیلی هم اذیتش نمیکرد.به هر حال اونا چند ماه پیش تموم کرده بودن و دیگه دوستی خاصی بینشون وجود نداشت که بخواد نگران دیدگاه بقیه نسبت به خودش باشه.
فقط گاهی جای خاطرههاشون درد میکرد.با این وجود، تحقیقات پلیس فقط برای مدتی کل مدرسه رو درگیر کرد و بعدش مین یونگی جزو همون مسائلی شد که گاهی صحبتش پیش میومد. نه بیشتر از این.
هوای پاییزی کم کم سوز داشت و خبر از آغاز فصل سرما میداد. موضوع مین یونگی به تاریخ پیوسته بود و دیگه همه درگیر تدارکات سال جدید و برنامه ریزی برای تعطیلات و از این قبیل مسائل شده بودن.
سوکجین با لیست بلند و بالایی که تو دستش چپونده بودن، سمت بازار ترهبار قدم برمیداشت و تو ذهنش مغازههایی که باید به ترتیب بهشون سر میزد رو ردیف میکرد.
و البته نمیدونست دقیقا کجای پیشونیش نوشته بود که به یه خدمتکار نیاز داره؟!
وگرنه چی میتونست باعث بشه کیم نامجون مثل خدمتکار شخصیش پشت سرش راه بیفته و تمام ساعاتی که دنبال خرید بوقلمون و سبزیجات بود همراهیش کنه!
ESTÁS LEYENDO
BOGY
Fanfic❀.°. ✿ خلاصه ی داستان ✿.°.❀ یونگی همش نوزده سالشه، جیمین تحت معالجس و هردوشون متوجه میشن که یه بچه تو راه دارن! بنظر جیمین این اتفاق مثل تاسی بود که بار اول پرتش کرده و شیش آورده ولی یونگی معتقده این بچه یه بلای الهیه که جوونیشو تباه میکنه! یه حاملگ...