تنها سوار اون هواپیما شده بود و تنها روی صندلی کنار پنجره نشسته بود. دستشو به آرومی روی شکمش کشید و به خودش دلداری داد.
اینم درست میشه، همه چی درست میشه.از وقتی تصمیم گرفته بود اونو نگهداره میخواست همون عینک صورتی که همه ازش بد میگفتن رو روی چشمهاش بذاره و خودشو گول بزنه. عمدا میخواست به همه چی از جنبهی مثبتش نگاه کنه. میخواست با منطقش بجنگه و اجازه بده رویاپردازیهاش واقعیت رو خدشه دار کنن.
رو صندلی کنارش پسری نشسته بود که انگار به این دنیا تعلق نداشت. همون آدمی که تمام مدت برای رفتن خودشو به در و دیوار کوبیده بود، همونی که با صد ها دلیل و بهانه بالاخره قانعش کرده بود، الان هیچ تمایلی برای رفتن نداشت و جیمین کاملا متوجه بود که تو این سفر تنهاست.
نمیدونست دقیقا چی تغییر کرده، چون مین یونگی تمایل زیادی برای به اشتراک گذاشتن احساسات و افکارش نداشت.
هواپیما بلند شد و اوج گرفت. وقتی زمان باز کردن کمربند ها شد، دستهای دیگهای روی دستهای خودش قرار گرفتن و کمربندشو باز کردن. متعجب به صاحب دستها خیره شد و داشت جمله ای شبیه به «خودم میتونم کارامو انجام بدم» تو ذهنش میساخت که یونگی یکی از دستهاشو گرفت و سرشو روی شونهی جیمین گذاشت.
جیمین انگشتهاشو دور دست یونگی چفت نکرد، اما حرکتی هم برای دور کردنش انجام نداد. اجازه داد پسرک برای مدتی سر روی شونهاش بذاره چشمهاشو ببنده و نفسهای عمیق بکشه.
مسیر دو ساعته تا کیوتو سریعتر از اون چیزی که تصورش رو میکردند سپری شد. وقتی از هواپیما پیاده میشدن جیمین خسته و گرسنه بود. یونگی بدون اینکه چیزی بهش گفته بشه اونو به سمت یکی از کافه های فرودگاه کشوند و دوتا ساندویچ تست و آبمیوه برای خودشون سفارش داد. تا پرواز بعدیشون نیم ساعت وقت داشتن.
-"داریم دقیقا کجا میریم؟"
-" ساپورو."
-"حتی اسمش به گوشم نخورده."
جیمین آهی کشید و یه گاز دیگه به ساندویچش زد.
-"هدفمونم همینه. این شهری که قراره بریم مرکز جزیرهی هوکایدوئه. شمالی ترین بخش ژاپن."
-"میتونستیم تو شلوغی توکیو هم گم و گور بشیم."
-"آره بی پول و گرسنه. زندگی تو توکیو خیلی گرونه. و البته ساپورو هم خیلی خلوت نیست، بالاخره مرکز استانه."
ته دل جیمین کمی از بابت یونگی قرص شد، چون مشخص بود فکر همه جاشو کرده و برنامه ریخته. هر چند هر دوشونم اصلا نمیدونستن چقدر میتونن به آقای هوانگ اعتماد کنن.
صبحانهی مختصرشون رو تموم کردن و برای یه پرواز داخلی به سمت هوکایدو آماده شدن. وسایل زیادی نبرده بودن. صرفا یه چمدون برای جیمین و یه ساک دستی و کوله پشتی برای یونگی بود که به محض پیاده شدن از هواپیمای دوم، سراغشون رفتن.
YOU ARE READING
BOGY
Fanfiction❀.°. ✿ خلاصه ی داستان ✿.°.❀ یونگی همش نوزده سالشه، جیمین تحت معالجس و هردوشون متوجه میشن که یه بچه تو راه دارن! بنظر جیمین این اتفاق مثل تاسی بود که بار اول پرتش کرده و شیش آورده ولی یونگی معتقده این بچه یه بلای الهیه که جوونیشو تباه میکنه! یه حاملگ...