بوس و بغل

995 277 180
                                    

روابطی که تو مدرسه شکل میگیره با وجود مزایای زیادی که داره میتونه زجرآورترین نوع رابطه هم باشه.

درسته که نصف هر روز عملا پیششی، بیشتر سال رو باهم سپری میکنین، هر لحظه جلو چشمته، امکان یهویی رفتن و غیب شدن نداره، در صورت بروز هرگونه مشکلی میتونی دوباره بهش دسترسی داشته باشی و از نزدیک مسائلتون رو حل کنی اما دقیقا همین موارد میتونن مصیبت محض باشن، وقتی که نخوای باهات حرف بزنه!

این دسترسی مرتب و این جلوی چشم بودن در صورتی که رابطه‌ی شما به مشکل بخوره مایه‌ی عذاب و اذیتتون میشه. مدام با مشکلتون روبرو میشین و راه فراری ندارین.

هر روزی که میگذره و موفق به درست کردن اون رابطه و یا سر و سامون دادن به شرایط نمیشین مثل یه شکست دوباره به نظر میرسه. شکست‌ها روی هم جمع میشه و شما رو به یه بمب ساعتی تبدیل میکنه که هر لحظه میتونین با یه حمله‌ی عاطفی منفجر بشین.

این روزها تحمل مدرسه واقعا برای نامجون سخت شده بود. مدام به تغییر مدرسه فکر میکرد اما با مخالفت شدید خانواده‌اش روبرو شد، که دور از انتظار نبود.

وقتی حدود پنج ماه دیگه به پایان کل دوره‌ی تحصیلیش مونده بود، نه تنها هیچ مدرسه‌ای قبولش نمیکرد بلکه به درس‌هاش هم آسیب میرسید و زحمت و دردسر زیادی به بار میاورد.
اما واقعا هیچ راه حل دیگه‌ای برای دوری از سوکجین وجود نداشت.

اینکه از نزدیکی و حرف زدن باهاش خودداری کنه و در ضمن تو تمام کلاس‌ها و حتی تایم ورزش و تمرین هم تو یه محیط و جلوی چشمش باشه آزارش میداد.
نه تنها نمیتونست اونو واقعا نادیده بگیره بلکه با افکار منفی‌بافش خیالپردازی های سمی میکرد و حال خودشو بدتر!

میدونست که سوکجین حتی بخواد هم نمیتونه تبدیل به یه برج زهرمار مثل خودش بشه، البته که قرار بود ظاهرشو حفظ کنه و نامجون رو مثل یه احمق روانی جلوه بده! این کار همیشگیش بود.

اطمینان داشت اطرافیان سوکجین بهش بابت اینکه از شر نامجون خلاص شده تبریک میگن. چون تمام رفتارهاش به نظر آزادانه‌تر از قبل میومد. مثل کسی که از شوهر ظالمش طلاق گرفته، سرحال و پر انرژی بود.

تو تمام کلاس‌ها مثل قبل میدرخشید و با تمام بچه‌های کلاس بگو و بخند میکرد. در حالی که نامجون برخلاف گذشته، ساکت و بی‌حوصله شده بود. اگه مینهیوک چیزی نمیپرسید و سر صحبت رو باز نمیکرد، شاید در طول روز دو کلمه هم حرف نمیزد.

سه تا از امتحاناشو خراب کرده بود و سر تمرینات به هیچ وجه نمیتونست تمرکز کنه و دو هفته‌ای میشد که حتی یکی از پرتاب‌هاش هم گل نشده بود.

یه آدم ضایع تمام عیار بود و خودش هم اینو میدونست ولی واقعا نمیتونست هیچ جوره حواس خودشو پرت و حالشو خوب کنه.
فکر میکرد پیام‌هایی که بعد از تحویل سال از طرف سوکجین فرستاده شده بود حالشو خوب میکنه. اما اینطور نشد.

BOGYWhere stories live. Discover now