«پول یه مرد هیچوقت واسه خودش نیست» این جمله رو مرتبا میتونستین از زبون پدر یونگی بشنوین.
آقای مین مرد مهربون و از خودگذشتهای بود. مردی که تمام خودشو در اختیار خانوادش قرار داده و نیازهای اونا رو همیشه در اولویت قرار داده بود. همیشه ابراز میکرد که وقتی تصمیم به تشکیل خانواده گرفته در واقع مسئولیت تک به تک اعضای اون خانواده هم باهاشه پس همه چیزش مال اوناست.
توجهش، عشقش، زندگیش و تمام پولش. پول یه مرد هیچوقت مال خودش نیست چون یه مرد واقعی پولشو خرج مسئولیتی که به عهده گرفته میکنه.یونگی همش نوزده سالش بود. چیزی که مدام فراموشش میکرد.
پونزده سال داشت که پدرشو از دست داد و اون موقع بود که جنگ بین عمو و مادرش شعله ور شد.پدرش با سالها کار کردن تو شغل های مختلف بالاخره چند قطعه ملک تو دگو خرید و ازدواج کرد. سالی که یونگی به دنیا اومد به طور تصادفی قیمت اون منطقه بالا رفت و آقای مین با فروختن یکی از اون ملک ها تونست سود زیادی بکنه و با اون پول برای مادر یونگی یه کارگاه خیاطی باز کنه.
اون ها هیچ ثروت باد آورده ای نداشتن و زن و شوهر برای تک به تک آجرهای اون کارگاه زحمت کشیده بودند. کارگاه رفته رفته مجهز تر و در نهایت تبدیل به تولیدی شد.
با ارگان های مختلف قرارداد های بزرگی میبستن و دوخت یونیفرم و لباس کارشون رو به عهده میگرفتن. زندگی به کام خانواده ی مین بود تا زمانی که پدر یونگی طی آتیش سوزی بزرگی که تو یکی از انبار های پارچه شون صورت گرفته بود فوت شد.
یونگی اون سال نحس رو خیلی خوب به یاد داشت. چون درست از یه هفته بعدش سر و کله ی دو موجودی که زندگیشو زهرمارش میکردن پیدا شده بود.
دایی عزیزش از نا کجا آباد سر رسید و به بهونه ی دفاع از حقوق خواهرش تو کوچکترین جزئیات زندگیشون دخالت میکرد و عموی گرامیش که تا چند سال پیش حتی نمیدونست برادرش زندست یا نه ،بعد از شنیدن خبر فوتش برای حق خواهی سر رسیده بود.
یونگی به مدت چهار سال در مرکز تمام این مشاجرات خانوادگی بود و هر دو طرف اصرار عجیبی برای کشیدن یونگی به سمت خودشون داشتن.
مثل همین الان که ته جون تنها دایی و فرشتهی عذابش روی مخش رژه میرفت تا قراردادی که با عموش بسته بود رو به هزار و یک دلیل لغو کنه!
اما تو این لحظه به تنها چیزی که فکر نمیکرد کسب و کار کوفتیشون بود. میخواست با مامانش خصوصی صحبت کنه ولی ته جون صحبتشو تموم نمیکرد و در پاسخ هر جمله ی کوتاه سه پاراگراف جواب پس میداد.
باید از یه جایی پول گیر میاورد. به یاد سپرده ی بانکیش افتاد ولی مامانش مرتبا اون پول رو چک میکرد و تکونش میداد.
میتونست ریسک کنه و مقداری از اون پول رو برداره ولی اگه مامانش میفهمید قیامت به پا میکرد و بدتر از اون داییش نصیحت های اسراف کار درستی نیست و باید تو این شرایط قناعت کنیم رو شروع میکرد.
أنت تقرأ
BOGY
أدب الهواة❀.°. ✿ خلاصه ی داستان ✿.°.❀ یونگی همش نوزده سالشه، جیمین تحت معالجس و هردوشون متوجه میشن که یه بچه تو راه دارن! بنظر جیمین این اتفاق مثل تاسی بود که بار اول پرتش کرده و شیش آورده ولی یونگی معتقده این بچه یه بلای الهیه که جوونیشو تباه میکنه! یه حاملگ...