چشمها عجیب بودن.
چشمها میتونستن در عرض چند دقیقه یکی رو از سر تا پا بررسی کنند ،در موردشون قضاوت کنن، دیدگاه کلی و جزئی ارائه بدن . و جالب اینکه میتونستن همین کار رو بدون کامل بررسی کردن کسی، فقط با دیدن گوشه ای ،قسمتی و کوچکترین نشونه ای از اون قضاوتش کنن.
البته میشد چشمهارو منحرف کرد، سرشون شیره مالید و تصویر غلط بهشون ارائه داد. اما چشمها هم بلد بودند چطوری مغز شما رو منحرف کنند و کل تصوراتتون رو راجب همه چیز عوض کنن.
چشمهای یونگی چیزی رو میدید که هیچوقت حتی نمیتونست تصورش رو بکنه. این ساختمون درب و داغون نمیتونست خونهی اون باشه مگه نه؟!
در به در دنبال آدرسش گشته بود؛ یه آدم تو ادارهای که کار میکرد حتی یدونه هم دوست و همکار صمیمی نداشت که آدرس خونه شو بلد باشه؟
حتی بعضیا توی شرکت اسم پارک جیمین رو هم نشنیده بودن. در حدی که یونگی برای چند لحظه فکر کرد جیمین سر کارش گذاشته و بهش دروغ گفته... ولی چشمهاشو دیده بود.
این همه چیزو عوض میکرد، همه ی قضاوتارو همه ی بدبینی ها و شک و شبهه ها رو . تنها به یاد آوردن نگاهش باعث شده بود یونگی از فکرش شرمنده بشه.
دروغ چرا از قدم گذاشتن تو راهروی اون آپارتمان قدیمی خوف کرده بود، چون به نظر میرسید هر لحظه ممکنه رو سرش خراب بشه.
به حد کافی محله ای که توش قرار داشت وحشتناک به نظر میرسید، دیگه نمیخواست با فکر کردن به احتمالات خطرناک دیگه بیشتر از این خودشو بترسونه و قبل از اینکه جیمین رو ببینه پا به فرار بذاره!
با خودش فکر کرد « نه میتونم از پسش بر بیام، الان سر ظهره و مشکلی پیش نمیاد.»
تمام شجاعتشو جمع کرد و به سمت راهرویی که حتی وسط ظهر هم تاریک بود قدم برداشت و از پلههای کوتاهش بالا رفت. به طبقهی سوم رسیده بود که صدای داد و فریاد به گوشش رسید و نزدیک بود همونجا جان به جان آفرین تسلیم کنه.
طبق چیزی که از فیلم ها دیده بود تو اینجور ساختمون ها همه جور خلافکاری پیدا میشد. حتی میتونستن اونو بدزدن و بی سر و صدا بکشنش و اعضای بدنشو تو بازار سیاه بفروشن!
با این افکار به حالت دو پله ها رو بالا رفت و به راهروی طبقهی چهارم نگاهی انداخت. واحد پونزده. باید همینجا باشه. جلوی در شمارهی پونزده ایستاد و چندین نفس عمیق کشید.
نمیخواست عصبی یا نگران به نظر برسه، با اینکه داشت از شدت استرس میمرد قیافهی بی روح و خونسردی به خودش گرفت و زنگ رو فشار داد.
یکبار، دو بار،سه بار. چندین دقیقه صبر کرد و خبری نشد. وقتی دستش رو برای بار پنجم روی زنگ گذاشت در باز شد و چهرهی متعجب و رنگ پریدهی جیمین تو معرض دیدش قرار گرفت.
YOU ARE READING
BOGY
Fanfiction❀.°. ✿ خلاصه ی داستان ✿.°.❀ یونگی همش نوزده سالشه، جیمین تحت معالجس و هردوشون متوجه میشن که یه بچه تو راه دارن! بنظر جیمین این اتفاق مثل تاسی بود که بار اول پرتش کرده و شیش آورده ولی یونگی معتقده این بچه یه بلای الهیه که جوونیشو تباه میکنه! یه حاملگ...