Chapter 20

774 154 137
                                    

Controlled Love Chapter 20

Louis' POV

تقریبا یه هفته‌ای شده از آخرین باری که هری رو دیدم و فکرِ اینکه اون دیگه منو نمیخواد،قلبمو به درد میاره. من نمیدونم چیکار کردم که باعث شده اون نادیده‌ام بگیره ولی از منتظر موندن براش تسلیم میشم. اگه از نادیده گرفتنش داره میگه ما تموم کردیم،خب پس بذار همینطور باشه.

امروز شنبه‌ست و زیادی بی‌حوصلم که بیرون برم. نایل پیش زینه و من فقط دارم براش صبر میکنم که بهم بگه داره از اینجا میره.
بنظر میرسه که همه تو زندگی من دارن میرن. من به بابام پیام دادم و اون میخواد که وقت بگذرونه.

حتی با وجود اینکه تو مودش نباشم،همیشه برای پدرم وقت دارم، من پسرِ بابامم. فاک به هرچیز اشتباه دیگه‌ای.

پس الان منتظرم تا اون به آپارتمانم بیاد و ما میخواییم چند فاهیتای(یه نوع غذا) دست ساز برای پدر و پسر داشته باشیم.
از بهشتی که تو یخچال و انباری در اختیار داریم ممنونم، پس مجبور نیستم برای خرید مواد غذایی بیرون برم.

رو به روی تلوزیونم نشستم،دارم "نارنجی مد جدیده" که برنامه جدیدِ مورد علاقمه رو میبینم،و زنگ در به صدا در میاد.
میدونم که بابامه پس به سمت درب میدوم و بازش میکنم.

"پاپا!" داد میزنم، محکم پدرمو بغل میکنم.
اون میخنده، اونم منو بغل میکنه.

"سلام بوبر." اون میگه و من غر میزنم.

"بابا خواهش میکنم اونجوری صدام نزن. میدونی که اون عادت داشت اونجوری صدام بزنه."

من میگم و اون آه میکشه.‌ پیشونیم رو میبوسه وقتی رهاش میکنم.

"متاسفم لوبر." اون میگه و من لبخند میزنم،اجازه میدم که داخل بشه.

"مواد اولیه و چیزا آماده‌ست تا بتونیم شروع کنیم چون من گرسنمه."

میگم.من تو این مدت به خوبی غذا نخورده بودم و حالا دارم تاثیرشو تو شکمم احساس میکنم.

"اوکی، بیا انجامش بدیم."

اون میگه و این جوری بود که من صبح شنبه‌مو شروع کردم. خندیدم و برای مرد درجه یک زندگیم فاهیتا درست کردم.

"اینا واقعا خوبن پسرم."

بابام میگه،یه گاز از گوشت فاهیتا میزنه.

"اومم" میگم وقتی که منم یه گاز میزنم.

"اوه خدا، ارگاسم غذا( انقد که گرسنه بوده بهش انگار لذت ارگاسم داده.)"

من میگم و بابام میخنده.

"آبجو میخوای؟"

از بابام میپرسم و اون با دهن پر، سر تکون میده و من میخندم و میرم سمت یخچال یه آبجو و یه بطری آب برای خودم از یخچال بیرون میارم.
اینا آخرین آبجوهایی هستن که نایل خریده ولی حالا که اون نمیتونه بنوشه، تو یخچال مونده بودن و منم خیلی اهل نوشیدن آبجو نیستم.

Controlled Love [L.S]Where stories live. Discover now