Chapter 8

1.2K 203 213
                                    

Controlled Love Chapter 8

Harry's pov

امروز پنجشنبه‌‌ست و به این معنیه که لویی میاد اینجا برای سکس. من هیجان زده‌ام چون براش یه برنامه دارم و رفتم و یه چیزایی براش خریدم که بپوشه.

واقعا امیدوارم اون با پوشیدن چیزایی که براش خریدم مخالف نباشه. مطمئنم با پوشیدن اونها قراره عالی به نظر برسه. اون درحالت عادی با هر چیزی که میپوشه شگفت انگیز به نظر میرسه. زمان رو چک کردم و دیدم ساعت ۲:۳۰ بعد ازظهره و به این معنیه که اون به زودی از مدرسه خارج میشه. اون میدونه کجا زندگی میکنم پس مطمئنم اون میاد اینجا.

نوسازی آشپزخونه کامل شده و من نمیتونم صبر کنم که ازش استفاده کنم پس فکر کردم امشب برای خودمون شام درست کنم.

در حالت عادی باید بذارم سابمیسیو آشپزی کنه ولی من میخواستم اینکارو برای اون انجام بدم. قطعا میتونم با مهربون و سافت بودن موافق باشم ولی فقط برای لویی.
من فقط میخوام خوشحالش کنم و اگه آشپزی کردن اون رو خوشحال کنه که سابمیسیو من باشه من براش هر کاری میکنم.

صدای پارک یه ماشین اومد و سریع فهمیدم که اونه. وقتی صدای در زدن شنیدم رفتم که در رو باز کنم و وقتی در رو باز کردم یکم ترسیدم.

لویی اینجا ایستاده با یه ژاکت آبی که باعث میشه چشماش بدرخشن و یه اسکینی جین مشکی که باعث میشه اون خیلی خوب به نظر بیاد.وارد خونه کردمش و سخت بوسیدمش. اون سریع بوسمو رو پاسخ داد و به زیبایی با من حرکت کرد.

"سلام." وقتی عقب کشیدم گفت و من پوزخند زدم. "سلام بیبی. گرسنته؟"
من میپرسم و اون سرشو تکون میده و من یکم ناامید میشم وقتی جوابی بهم نداد. "بیبی، تو باید جوابمو بدی وقتی ازت چیزی میپرسم. تو جدیدی تو این چیزا، پس این دفعه که تموم شد ولی از دفعه بعد توقع دارم جوابمو بدی باشه؟" من میگم و اون سرشو تکون میده
"باشه ددی." اون میگه و من لبخند میزنم.

"بیا. پاستا دوست داری؟" من میپرسم و اون لبخند میزنه.

"به نظر خوبه." اون میگه و دستاشو بهَم گره میزنه. بعد من وسایل رو اماده میکنم که آلفردو درست کنم. چشم هاش رو همه زمان روی خودم حس کردم، وقتی توی بشقاب ریختمشون.

پاستا اماده شد، سس رو بهش اضافه میکنم و دو تا جام و گریت چیز (grate cheese) برمیدارم. اونها و دوتا چنگال رو گذاشتم و یکی از جام هارو دادم بهش و اون تشکر کرد .

"این واقعا خوبه." اون با خوردن یکم از غذا میگه.
من لبخند میزنم و یکم از غذای خودم رو میخورم. "مرسی سوییت هارت."

من میگم و اون بخاطر اون کلمه قرمز میشه. ظرف هامون خالی شدن و من اونهارو تو ظرفشویی میذارم."سیر شدی؟"

من میپرسم و اون سرشو تکون میده.

"اره مرسی." اون میگه و من لبخند میزنم و دستشو میگیرم و میبرمش سمت مبل. میشینم و اون رو روی پاهام میزارم و وقتی تلویزیون رو روشن میکنم اون خودشو توی بغلم جمع میکنه.

Controlled Love [L.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora