Chapter 21

747 155 72
                                    

Controlled Love Chapter 21

Louis' POV

وقتی که روز بعد بیدار شدم، هری هنوز خوابیده بود زمانی که من بیدار شده بودم.
اون تمام شب رو گریه کرد تا وقتی که خوابش برد. هیچ وقت یه مرد بالغ،مخصوصا یه مرد مثل اونو ندیده بودم که چندین ساعت مثل یه بچه‌ی کوچیک گریه بکنه.

بعضی وقتا یه مشکلی براش پیش میاد و من میخوام بفهمم.
از زیر هری بیرون میام و مطمئن میشم که اونو بیدار نکنم. خودمو آزاد می کنم.
باکسرم و بلوز دیشب رو می میپوشم.
راهی طبقه پایین میشم تا برای هری چای و نون تست درست کنم.

من یه جورایی از بیدار کردنش میترسم چون نمیدونم که بعد از دیشب چی میتونم بهش بگم.
ولی میدونم که هری احتمالا جوری رفتار میکنه که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده، و من کاملا مطمئنم که قرار نیست فقط اونو فراموشش کنم.
من به جواب نیاز دارم. جواب به اینکه اون کجا ناپدید شد و چرا دیشب اومد.

وقتی که چای درست شد، یه شیشه مربا برمیدارم و نون رو از توستر بیرون میارم و مقداری کره از یخچال درمیارم. اونا رو روی سینی میذارم و با احتیاط به اتاقم برمیگردم.

وقتی که وارد میشم، هری رو میبینم که نشسته، به هیچ خیره شده. اون به من نگاه میکنه وقتی توجه میکنه من وارد شدم و من حالت عادیش رو تماشا میکنم وقتی بدون حرف، به دستش سینی رو میدم.

"ممنون."

اون میگه و من لبخند میزنم و برمیگردم که اتاقو ترک بکنم.

"صبر کن." اون میگه و من به سمتش برمیگردم،اون جای کنارش رو دست میزنه و من کنارش میرم و روی تخت میشینم.
اون منو با گرفتن گردنم و کاشتن یه بوسه‌ی آروم روی لب‌هام غافلگیر میکنه. هنوز خیلی احساسات تو اون مدت احساس میشد.

متاسفانه اون فاصله میگیره و به چشمای آبی من نگاه میکنه.
من تو چشماش به دنبال کلماتیم که کاش میگفت. بعدش اون یه تیکه تست برمیداره و بهم میده.
من با تردید یه گاز میزنم و اون از رضایت هومی میگه. سپس اونم یه گاز میزنه و من تماشا میکنم که فکش فشرده میشه هربار که میجوه.

"ممنونم." وقتی تمومش کرد،وباره میگه.
هوای اطرافمون احساس خفگی دست میداد با حرفای نگفته‌ی بینمون.

"دیشب..." شروع میکنه.

سکوت رو میشکنه و من لبخند تلخی برای مرد شکسته‌ام میزنم.
صورتشو میگیرم و باعث میشم که بهم نگاه کنه.

"هرچیزی که دیشب اتفاق افتاد، قطعا چیزیه که داره روت تاثیر میذاره. تو برای یه هفته باهام تماس نگرفتی یا پیام ندادی. نمیدونم الان تو چه موقعیتی باهات هستم ولی خوب میدونم، هفته‌ای که هیچ خبری ازت نشنیدم، بدترین هفته‌ی عمرم بود."

من با گریه میگم.

"تو برام خیلی ارزش داری. میدونستی؟
میدونم که من چیزی بیشتر از یه سابمیسیو برات نیستم و موافقت کردم که فقط اونجوری باشه. سابمیسیو تو. من پشیمونم؟ نه نیستم. چرا‌؟ بخاطر اینکه هر لحظه‌ای که ما باهم دیگه بودیم برام ارزش داشت. حتی بدترین لحظاتی که باهمدیگه بودیم برام یه چیزی بودن. چون بعد از چیزی که اتفاق افتاد،متوجه شدم که هرگز نمیتونم ترکت کنم."

Controlled Love [L.S]Where stories live. Discover now