38

314 57 119
                                    

chapter 38


پارت طولانیه برین حالشو ببرین💜
***

خوابم سبک شده بود و فقط به امید اینکه دوباره خوابم ببره پلکام هنوز رو هم بود.با شنیدن ناله ضعیفی پلکامو از هم فاصله دادم و به طرف منبع صدا چرخیدم.لیام سعی میکرد با کمترین سر و صدا از تخت بلندشه.
تو جام نشستم و گفتم:هی،چیکار میکنی؟

پشت بهم لبه تخت نشسته بود.سرشو به طرفم چرخوند و تونستم نیم رخ جذابش رو که نور خورشید از پنجره سرتاسری بهش می تابید ببینم.

_هی...میخوام دوش بگیرم.بیدارت کردم؟

دستی به موهام کشیدم و سعی کردم کمی مرتبشون کنم.خودمو به طرفش کشیدم و لبه تخت کنارش نشستم.

+صدام میزدی کمکت کنم.نه بیدارم نکردی بیدار بودم فقط پلکام رو بسته بودم

لبخند نصف و نیمه ای زد:ممنون خودم میتونم

بلند شد ایستاد و متوجه شدم از درد اخماشو تو هم کشید و دندوناش رو بهم فشرد.لجباز مغرور!

بلند شدم و کنارش ایستادم:اوکی خودت میتونی من فقط میخوام همراهیت کنم.صبر کن صبحانه سفارش بدم بعد دوش میگیریم

بی توجه به حرفم به طرف حمام رفت.کلافه چشمامو چرخوندم و تلفن اتاق رو از روی میز کنار تخت برداشتم بعد سفارش صبحانه به طرف حمام رفتم.دستگیره رو پایین کشیدم و در کمال تعجب دیدم بازه.انتظار داشتم انقد تخس بوده قفلش کرده باشه!

داخل رفتم دیدم داخل وان لم داده و چشماشو بسته.کنار وان که ایستادم چشماشو تا نیمه باز کرد و سوالی نگاهم کرد.

+گفتم که همراهیت میکنم

دوباره چشماشو بست و گفت:لازم نیست من خوبم

پشت سرش قرار گرفتم و درحالی که با ملایمت شونه هاش رو به جلو هول میدادم تا بتونم پست سرش بشینم،گفتم:من مسئولیت کارم رو تا آخرش میپذیرم مستر پین!حالا لج نکن و بزار ماساژت بدم

دیگه چیزی نگفت و کمی جلوتر رفت تا بتونم پشت سرش بشینم.شروع کردم آروم کمرش رو ماساژ دادم.جوری که داشت لم میداد تو بغلم معلوم بود خوشش اومده.بدنش رو بهم نزدیک تر کرده بود و تقریبا دیکم به خط باسنش چسبیده بود.شت!

سعی کردم خودمو یکم عقب بکشم ولی پشتم کاملا به دیواره وان چسبیده بود.نفس عمیقی کشیدم و رو ماساژ دادن کمرش تمرکز کردم ولی بی فایده بود.کی میتونست خودشو تو چند سانتی یه بهشت کنترل کنه؟
خب بهشت یکم اغراق آمیزه اما واسه من که دوستش داشتم حتی بودن کنارش برام اوج خوشبختی بود چه برسه به سکس باهاش!

حس میکردم کم کم دیکم داره سفت میشه.لعنتی حالا چه غلطی کنم؟لیام تکونی نمیخورد و ساکت بود.فکر کنم خوابیده بود.دستامو لبه وان گذاشتم که به طرفم چرخید و با چشمایی که خمار شده بودن گفت:چرا متوقف شدی؟ادامه بده

Fall(Completed)Where stories live. Discover now