chapter 39
هااایییی💜
پارت ادیت نشده اگه مشکلی داشت بهم بگین درستش کنم💋***
استرس داشتم.خیلی زیاد.جوری که صبح از شدت استرس از خواب پریدم و دیدم فقط دو ساعت وقت دارم تا خودمو به قرارم با کمپانی برسونم.با عجله لیام رو بیدار کرده بودم و بعد خوردن صبحانه که من تقریبا چیزی نخوردم،سریع آماده شدیم و الان تو اتاق انتظار دفتر کمپانی نشسته بودیم.
نگاهی به لیام کردم که خونسرد پا روی پا انداخته بود و مجله ی تو دستش رو ورق میزد.نمیدونم اگه باهام نیومده بود من الان چیکار میکردم.احتمالا از استرس غش کرده بودم!
+لیام
مجله رو ورق زد و زیر لب گفت:هوم
+میخواستم ازت تشکر کنم
از بالای مجله نگاهی بهم انداخت و گفت: تشکر برای...؟
لبخندی زدم و گفتم:برای اینکه باهام اومدی.اگه نبودی من هیچ وقت به خواننده شدن فکر هم نمیکردم
مجله رو بست و آرنج هاش رو به زانو هاش تکیه داد و کمی به جلو خم شد.دستشو دراز کرد و با انگشتش ضربه آرومی روی دماغم زد و با لبخندی کنج لبش گفت:جبرانش میکنی گولدن بوی!
خواستم جوابش رو بدم که همون لحظه خانمی که منشی اونجا بود صدام زد و گفت میتونیم به دفتر برای ملاقات بریم.بلند شدم و پشت سر منشی رفتم و لیام هم پشت سرم.با هر قدمی که برمیداشتم استرسم بیشتر میشد.لیام انگار حالم رو میفهمید.
انگشتاش رو آروم بین انگشتام گذاشت و دستم رو فشرد.لبخند کوچیکی زدم و منم دستش رو محکم گرفتم.با ایستادن منشی جلوی در اتاقی و چرخیدنش به سمت ما، دستامون که قفل هم بودن رو از هم باز کردیم.
تقه ای به در زد و با گرفتن اجازه ورود در رو باز کرد:بفرمایید آقایونتشکری کردم و سعی کردم لبخند بزنم.باهم داخل رفتیم.مرد و زنی تقریبا میانسالی جفت هم پشت یه میز بزرگ نشسته بودن و با صدای آرومی باهم حرف میزدن.تار موهای سفید شقیقه های مرد پر کرده بود و بقیه قسمت ها تک و توک تار موی سفید دیده میشد.زن موهای بلوندی داشت و سفیدی موهاش به خاطر رنگشون مشخص نبود.لیام تک سرفه ای کرد تا متوجه حضورمون بشن.
همزمان سرهاشون رو بالا اوردن و لبخند زدن.
مرد:سلام آقای مالیک و...؟لیام لبخند ملایمی زد و گفت:پین هستم.لیام پین
مرد با خوشحالی که معلوم بود مصنوعیه دستاشو از هم باز کرد و با لحن ذوق زده ای گفت:اوه آقای پین معروف!خیلی خوش آمدید!بفرمایید بشینید آقایون
هردو باهم به سمت صندلی های رو به رویی رفتیم و بعد باز کردن تک دکمه ی کت،روی صندلی نشستیم.مرد ادامه داد:من ساموئل ویلسون هستم و خانم هم...
YOU ARE READING
Fall(Completed)
Fanfictionسقوط/fall +هی!دارم میوفتم!نمیخوای دستمو بگیری؟ -بیا پایین خواهش میکنم +بگو...بهم بگو اون جمله لعنتی رو... -بیا پایین باهم حرف میزنیم ازت خواهش میکنم +متاسفم واسه حرف زدن دیره... و سقوط... تنها چاره ی من برای فراموشی عشق بی حاصلم... . . . Highest rat...