40

307 59 47
                                    

chapter 40


خسته و کوفته در حالی که سلانه سلانه راه میرفتم،چمدونم رو پشت سرم میکشیدم.انقدر خوابم میومد و دلم سکوت مطلق و یه خواب طولانی میخواست که حتی صدای کشیده شدن چرخ چمدون رو کف راهرو ساختمون هم رو مخم بود.

نیمه شب بود که به نیویورک رسیدیم و تا بخوایم چمدونامون رو بگیریم ساعت 1شب شده بود.خوشبختانه ماشین لیام تو پارکینگ فرودگاه بود و لازم نبود معطل اوبر بشیم.

جلوی در آپارتمانم ایستادم و زیپ کوچیک چمدونم رو باز کردم تا دسته کلیدم رو پیدا کنم.چرا پیداش نمیکردم؟کلافه دستمو بیرون کشیدم و تو زیپ پایینی دنبالش گشتم.هاه بلاخره پیداش شد!

کلید رو تو قفل چرخوندم و داخل رفتم.خونه،خونه ی عزیزم!چمدونم رو وسط خونه ول کردم و به ساعت نگاه کردم.1:37 دقیقه!شت!کی وقت میکردم بخوابم؟صبح هم باید میرفتم شرکت و هیچ جوره نمیشد از زیرش در برم.هفته آینده شروع هفته مد نیویورک بود.

با عجله به طرف اتاقم رفتم تا یه دوش سریع بگیرم و بخوابم.پرواز طولانی بود و من حسابی بد خواب شده بودم.بعد دوش گرفتن سریع لباس راحتی پوشیدم و بدون خشک کردن موهام خودمو رو تخت انداختم و خوابیدم.

***

+نایل من دیگه مخم نمیکشه.کور شدم بس که این عکسا رو بالا پایین کردم.لعنت به هفته مد!

نایل بیخیال خندید و با صندلی خودشو به میزم نزدیک کرد و گفت:باشه باشه!تو برو یه قهوه بخور یه سر به لیام بزن که خستگیت رو برطرف کنه من اینا رو اوکی میکنم

آخر حرفش چشمکی بهم زد.هوم فکر خوبی بود.ترکیب لیام و قهوه مساوی بود با  آرامش محض.لبخند رضایتمندی زدم و در حالی که از پشت میزم بلند میشدم گفتم:مرسی نایل کمک بزرگی بهم میکنی

_یور وِلکام بِرو(you're welcome bro)

سری تکون دادم و از اتاق بیرون زدم.بعد گرفتن دو لیوان قهوه به طرف اتاق لیام رفتم.طبق معمول این چند وقته رزالین پشت میزش نبود.جدیدا متوجه شده بودم از جک خوشش اومده و گوشه کنار شرکت میدیدمشون که مشغول حرف زدن باهم دیگه ن.

پشت در ایستادم و دستمو بالا اوردم تا در بزنم که با شنیدن صدای بلند لیام،دستم تو هوا خشک شد.

_اون دختره ی مزخرف و افاده ای چیش به من میخوره که توقع دارید به حرفتون گوش کنم و تن به این ازدواج فاکی بدم؟

چ‍...چی؟!ازدواج؟با یه دختر؟

_متاسفم پدر من نمیتونم مؤدب باشم وقتی دارید در مورد مهم ترین مسئله زندگیم تصمیم میگیرید.من هیچ فاکی به ثروتمند بودن و تاجر بودن پدرش نمیدم.این زندگی منه بابا بزار خودم براش تصمیم بگیرم

فکر اینکه دختری که موضوع بحثشون بود کیه داشت مثل خوره مخمو میخورد.گوشم رو به در چسبوندم تا صداشو که آروم تر شده بود واضح بشنوم.

Fall(Completed)Where stories live. Discover now