با ترس و لرز چرخ رو برای چهارمین بار چرخوندم تا شاید معجرهای بشه و اینبار سطل با آب بالا بیاد، هنوز نمیتونستم با خشک شدن چاه خودمون کنار بیام؛ مزرعهی لی یه زمان بهترین محصول و پر آب ترین چاه رو داشت اما امروز دقیقا چهار بار سطل پر از گل و لای از چاه بیرون کشیدم.
نا امید از به دست آوردن آب، سطل چوبی رو همونجا رها کردم و راهم به سمت بازار رو از وسط مزرعهای که حالا جز کوکویام و چندتا گندم پوسیده محصولی نداشت در پیش گرفتم. از اعماق وجود دلم میخواست اتفاقات این مدت یه خواب باشن، فردا دوباره به عنوان یه بچهی دوازده ساله از خواب بیدار بشم، خانوادم زنده باشن، مادرم درحال پختن پای سیب برای جشن برداشت سیب دهکده باشه و صبحونه مربا و خامهای باشه که خواهرم با محصولات مزرعهی خودمون درست کرده. اما هیچکدوم از رویاهام قرار نبود واقعی بشه، این حقیقتی بود که درختهای خشک دهکده مدام توی صورتم فریاد میزدن. هر جا که چشم میچرخوندم مزرعههای سوختهای رو میدیدم که دیگه جز زمین خاکبازی بچهها کاربردی نداشت.
- داداشی! بیا پیش ما.
این صدای خواهرم، الیویا بود که از روی تپه صدام میکرد. برای اون و دوستاش که زیر سایهی بید زیر انداز انداخته بودن دست تکون دادم و لبخندش رو جواب دادم. الیویا فقط شونزده سالش بود اما بین اون لباس صورتی رنگ که دوستهاش برای تولدش دوخته بودن و کلاه آفتابگیر مادرمون مثل یه خانوم واقعی به نظر میرسید، اون روز به روز زیباتر میشد و نگرانی من هم شدت پیدا میکرد؛ زندگی برای دختر نوجوانی که جز برادرش خانودهای نداره به نظر سخت میاد، مخصوصا توی دهکدهی کوچیک ما و بین مردمی که ذهنشون از هر سیاهچالی تنگ تر و بسته تره.
- نمیتونم عزیزم، باید برم کلیسا.
- حداقل بیا یه تیکه کیک ببر.
به ناچار شروع کردم به دویدن، تازه وقتی سایهی بیدی که زیرانداز اونها زیرش پهن شده بود روی پوستم افتاد متوجه شدم با لباس آستین کوتاه درحال تحمل چه آفتاب تندی بودم. بدون بیرون آوردن کفشهام گوشهای از زیرانداز گلدار اون دخترها نشستم و بعد از گرفتن برش کیک از الیویا با لبخندی ازش تشکر کردم.
- از کیک دفعهی قبلتون بهتر شده، این بار کدومتون هنر به خرج داده؟
همهی دخترا خندیدن و به هلن، دختر تیرهپوستی که فقط یک سال از الیویا بزرگتر بود اشاره کردن. هلن خجالتی ترین دختر اون جمع بود و حتی حالا هم با لبخند خجلی سرش رو انداخته بود.
- ممنون هلن، استعداد شیرینی پزی خوبی داری.
قبلا الیویا راجب خجالت زده کردن دوستهاش بهم تذکر داده بود اما هیچ جوره نمیتونستم از دیدن اون دخترها که بخاطر من خجالت میکشن و رنگ عوض میکنن دست بردارم. با به یاد آوردن زمان تیکههای آخر کیک رو به زور تو دهنم جا دادم، از جا بلند شدم و لباسهام رو تکوندم تا موقع ملاقات با بزرگترهای دهکده به لباسم شیرینی نچسبیده باشه.
YOU ARE READING
Exa
Fanfiction"اکسا" کاپل: هیونلیکس . مینسونگ . سونگبین . یونگیو ژانر: فانتزی، سوپرنچرال، امگاورس، اسمات چنل تلگرام: @GodsFiction ••• - اهداف من بزرگن، اون انسان فقط یکی از صدها قربانی نقشههای منه. حداقل اون زنده میمونه. - تا رنج بکشه؟ - شاید! *اکسا: کلمهای برگ...