۳۲: شهرک مروارید.

212 62 7
                                    

مدتی بود که قلمرو خشکی رنگ شادی مطلق رو ندیده بود، با این‌حال به نظر می‌رسید آتلانتیس و مردمش در خوشی همیشگی به سر می‌برن و ترجیه می‌دن تظاهر کنن در این دنیا هیچ غمی وجود نداره. هر گوشه‌ای از شهر جنبنده‌ای دیده می‌شد؛ فلیکس هم مثل برادرش نتونست خودش رو کنترل کنه و محو فلس‌های درخشان پری دریایی شد که برای مجسمه ساز ژست گرفته بود. درست زمانی هم که از اون صحنه دل کند، توجهش جلب گروهی شد که برای رقاص‌هایی که بالای سرشون می‌رقصدند، ترانه‌ای جادویی می‌خوندن. چه کسی باور می‌کرد چنین بهشتی زیر تاریکی آب وجود داشته باشه؟

با این‌حال سرزنده‌ترین بخش شهر تپه‌ای پوشیده از سطحی چمن‌مانند بود، منظره‌ای نفس‌گیر با مجسمه‌ی شیشه‌ای که در بالاترین بخش تپه می‌درخشید. چهره‌ای آشنا روی صورت مجسمه نقش بسته بود، صد البته که شخص مد نظر فلیکس هرگز حاضر نمی‌شد چنین لبخند گرمی بزنه.

هیونجین بود! با لباسی فاخر و چهره‌ای مهربون و جوان به مردم شهری که زیر پاش گسترده بود نگاه می‌‌کرد، شهرک مروارید. شهری برازنده‌ی تنها فرزند فرمانروای آسمانی و یا حتی باشکوه‌تر.

نزدیک‌تر شنا کرد و روی چمن‌ها پا گذاشت تا بهتر تندیس هیونجین جوان رو ببینه، به قدری محو اون چهره بود که متوجه نشد گروه دیگه‌ای روی تپه درحال آواز خوندن هستن. نوای سایرن‌ها دلنشین بود اما نه به قدری که حواسش رو از پسری که به جمعشون پیوسته بود پرت کنه.

مرد تازه به جمع خواننده‌ها پیوست تا شعرشون رو مثل دیگران ادامه بده. با اینکه فقط چند بیت خوند، فلیکس هنوز شک داشت که باید باور کنه اون مرد هیونجینه یا شخصی بی‌نهایت شبیهش.

هیونجین که نفسش برای تنها چند خط شعر گرفته بود، خندید و خداحافظی گرمی از گروه کرد تا به راهش ادامه بده. وقتی رو به روی مجسمه قرار گرفت فلیکس بالاخره تونست هیونجینی که می‌شناخت رو ببینه.

اگر اون مجسمه هیونجینی بود که مردم قبل از تبعید دیده بودن، پرنس به وضوح چند سالی پیرتر شده بود و فلیکس حتی اگر اعتراف نمی‌کرد، به مردمی که چنین ذهنیت زیبایی از هیونجین داشتن حسادت می‌ورزید. موهاش به بلندی قبل نبود و لب‌هاش حالا اون لبخند سرد و مصنوعی رو شکل نمی‌دادن، دیگه تلاش نمی‌کرد دوست‌داشتنی به نظر برسه.

نگاه هیونجین رو نمی‌تونست کاملا درک کنه. کشمکش‌های درونیش با خود گذشته‌ش رو می‌دید و می‌تونست ترحم و نفرتی که نثار اون مجسمه می‌کرد رو احساس کنه اما هنوز چیزهایی بود که ذهن فانی اون درک نمی‌کرد.

بعد از چند دقیقه که برای فلیکس طولانی‌تر سپری شده بودن، دست هیونجین به سمت شمشیری رفت که پرنس شیشه‌ای به کمر بسته بود؛ تنها بخش غیر شیشه‌ای مجسمه.

تیغه‌ی شمشیر به نظر شبیه هیچ فلزی نمی‌اومد، رنگی نزدیک به صدف داشت و مرواریدهای نقره‌ای که وسط تیغه به خط شده بودن، زیر نور زیباییش رو چندین برابر به رخ می‌کشیدن، شمشیر فقط با وجودش داشت به مدام فخر می‌فروخت. انگار از جایی ورای این جهان اومده بود.

ExaWhere stories live. Discover now