۱۶: دفترچه.

320 87 25
                                    

موج‌ها یکی بعد از دیگری جلو می‌اومدن و انگشت‌های پاهاش رو با آب شور دریا خیس می‌کردن. همونطور که سر خرچنگ کنارش رو نوازش می‌کرد رو برگردوند تا ببینه اون پسر پیشرفتی داشته یا نه. فلیکس همچنان با گیجی به اون کتاب خیره بود، انگار وجود یونجون رو به کلی از یاد برده بود. برای در امان موندن از آفتاب ساحلی که داشت پوستش رو قرمز می‌کرد سرش رو انداخت و دستش رو سایه‌بون پیشونیش گذاشت.

- این خانواده همه کم دارن. ملکه واقعا با چه امیدی این بچه رو فرستاده دنبال مهم‌ترین کار قرن اخیر؟

با جدیت به خرچنگ خیره شد، انگار منتظر جوابی منطقی بود اما اون موجود کوچیک چنگک بزرگ‌ترش رو باز و بسته کرد و با سرعت از اونجا دور شد.

- فهمیدم!

برگشت به سمت فلیکس تا علت فریادش رو بفهمه. پسرک که به خاطر نرمی شن‌های ساحل کفشی به پا نداشت، به طرفش قدم تند کرد و صفحه‌ای از کتاب رو جلوی صورتش گرفت؛ حتی به یونجون فرصت نداد تا بهش بگه اون کتاب از اون فاصله قابل خوندن نیست.

- ببیم روباه سفید، اینجا نوشته باید رابطه احساسی عمیق بین من و عنصری که می‌خوام برقرار باشه.

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت، دستش به پیشونیش کشید تا موهای خیسش کنار برن و نگاهی به کتاب و بعد فلیکس انداخت.

- خب؟

انگشت نه چندان بلند پسر به سمت درخت نارگیل که سعی داشت باهاش حرف بزنه بلند شد.

- من تو عمرم این درخت عجیب غریب رو ندیدم، بار اولی هست که میام دریا و حتی درک نمی‌کنم چرا میوه‌ی یه درخت باید سنگ‌های پشمالو باشه!

با حرص کلماتش رو ردیف کرد و نارگیلی که چند دقیقه قبل کنارش افتاده بود رو بالا گرفت.

- این طبیعت داره پسم می‌زنه. برای کسی مثل من فقط آب شیرین و درخت‌هایی مثل بید جوابگوئه.

- بید؟

نفس عمیقی کشید و صاف ایستاد تا هوای بیشتری به شش‌هاش برسه، قصد از کوره در رفتن رو نداشت. به ماسه‌ها چشم دوخته بود تا خاطراتش رو به واضح‌ترین شکل ممکن به یاد بیاره.

- یه تپه پشت مدرسه‌ی ونیا بود، یه بید خیلی بزرگ روش رشد کرده بود. وقتی مدرسه می‌رفتم همیشه زنگ‌های استراحت و بعد از تموم شدن کلاس با بچه‌ها زیر سایه‌ش جمع می‌شدیم. بعد از ظهرها و کل تابستون هم جایی بود که دخترای دهکده زیرش همدیگه رو مهمون می‌کردن.

لبخند محوی گوشه‌ی لبش نشست، خیلی وقت بود خاطره‌ی اون زمان رو مرور نکرده بود.

- یکی از دوستام همونجا عاشق همسرش شد. رفته بود تا برای خواهرش کلاه ببره، آخه اون روز خواهرش میزبان بود ولی روی کلاهش چای ریخت.

ExaWhere stories live. Discover now