۲۳: آنار.

317 78 67
                                    

آفتاب به آرومی پایین می‌رفت، اشعه‌های طلایی خرامان از روی برگ‌ها سر می‌خوردن تا پشت کوه‌ها از نظر پنهان بشن و میدون رو برای تابش ماه خالی کنن.
امگاها طبق عادت زودتر از همه از خواب ناز بیدار شدن تا تدارکات رو برای گروه آلفایی که همراه پادشاه حرکت می‌کنه آماده کنن، بعد کانیاهایی که سال‌ها با شکار در شب خو گرفته بودن چشم باز کردن و در آخر انسان‌ها و جادوگرانی که تمام طول روز نتونسته بودن پلک روی هم بذارن. پری‌ها حتی قبل از امگاها کارشون رو شروع کرده بودن.

پیرزن بدون لحظه‌ای یک جا بند شدن این طرف و اون طرف می‌رفت، نمی‌خواست کوچک‌ترین کمبودی در سفر مینهو وجود داشته باشه. آلفا چند لحظه‌ای رو به تماشای دایه‌ش گذروند، در آخر خندید و دستش رو روی شونه‌ی نحیفش گذاشت تا کمی آرومش کنه.

- آروم باشید، قول می‌دم مراقب باشم.

- خب مینهو، من آماده‌م. کی حرکت می‌کنیم؟

نگاه‌ها به سمت امگایی چرخید که تازه به جمعشون ملحق شده بود. همونطور که بندهای لباسش رو محکم می‌کرد به سمتشون قدم برمی‌داشت، خیاط پک بهش توی کوچیک کردن یکی از لباس‌های سفر مینهو کمک کرده بود.

- لونا! خدای من این چه لباسیه؟ چی باعث شده فکر کنید همراه آلفا می‌رید؟

دامن بلندش رو بالا گرفت و سراسیمه جلو رفت و دستش رو سمت مچ‌بند جیسونگ دراز کرد تا بازش کنه. امگا در آخرین لحظه دستش رو عقب کشید و در عوض چند قدم به مینهو نزدیک‌تر شد.

- از نگرانیتون ممنونم خانم موشه اما قرار نیست تصمیم من عوض بشه.

مخاطبش خانم موشه بود اما مقصد نگاهش چشم‌های آلفا.

- اما..

- می‌خواید روی حرف لونا اما و اگر بیارید؟

نگاه جیسونگ لحظه‌ای از چشم‌های مینهو گرفته نمی‌شد. برای اولین بار سرش رو مقابل مینهو بالا گرفته بود و با نگاهی خالی از ضعف بهش خیره می‌شد، خوشحال بود که در اون لحظه چهره‌ی آلفا اثری از نارضایتی نداره.

لبخند مینهو باعث شد لب‌های اون هم بی‌اختیار بالا برن. آلفا قدمی جلو اومد و با دستش کمر جیسونگ رو جلوتر کشید.

- پس حالا یه همسفر به زیبایی تو دارم، ها؟

انتظار برای جواب رو بیهوده دید پس خم شد و با گذاشتن بوسه‌ی آرومی روی لب‌های جیسونگ اون مکالمه‌ی کوتاه رو خاتمه داد. همه نگاهشون رو گرفتن، البته اینطور به نظر می‌رسید. هیچ کس حواسش به پسرکی که زیر درخت چنار نشسته و به اون‌ها نگاه می‌کنه نبود.

"حداقل اون حالا یه خانواده داره."

تماشاچی مخفی اون صحنه، به نرمی لبخند زد و حلقه‌ی دست‌هاش رو دور پاهاش تنگ‌تر کرد.

ExaWhere stories live. Discover now