برگها اطرافش پرواز میگردن و لحظهای امان نمیدادن تا حتی قدمی جا به جا بشه، خودش هم نمیدونست چطور ده یا دوازده تا برگ کوچیک به اون سرعت تونستن انقدر زیاد بشن. هیچ چیزی جز سبزی برگها نمیدید.
- اینجایی پسرم...
برگشت تا زنی که صداش رو شنیده بود ببینه، احساس میکرد رویا میبینه اما این صدا شبیه هیچ یک از افرادی که تا به حال خوابی ازشون دیده بود به نظر نمیرسید. احساس گرم و مادرانهای بهش میداد، در عین حال به حدی محترم به نظر میرسید که هر کسی رو مجاب به رفتار درست کنه.
- اینجا... برگرد فلیکس من پشتت ایستادم.
صدا باز هم از پشت سرش پژواک پیدا کرد، این بار به محض برگشتن با چهرهی سالخوردهای رو به رو شد، زنی که به نظر شبیه اعضای هیچ نژادی نبود. انسانی به خاطر فلیکس نمیرسید که پوست رنگ پریده داشته باشه و بعید میدونست خونآشامی با چشمهای تیره در اون سرزمین پیدا بشه.
- تو...
لبهای چروکیدهی زن به لبخند گرمی باز شدن:
- و سرانجام ناجی این نسل رسید.
نگاه فلیکس ناخودآگاه به سمت جای خالی یکی از دستهاش کشیده شد، زن به نظر ناراضی نمیرسید اما تصور چنین موقعیتی برای فلیکس ساده نبود. قبل از اینکه تحلیلاتش تموم بشه، اون زن کنار رفت و اجازه داد زمینی که پشتش قرار داره در معرض دید فلیکس قرار بگیره، دشتی وسیع در لبهی یک پرتگاه.
تا به خودش بیاد راه افتاده بود و روی علفها قدم برمیداشت و به سمت پرتگاه میرفت، جایی درست زیر اون دره چشمش به ساختمان وسیعی افتاد که چند نفر با لباسهای روشن بهش رفت و آمد میکردن.
- به بهشت آرورا خوش اومدی.
چشمهای فلیکس با شیفتگی به اون ساختمان خیره بودن و گوشهاش فرصت نکردن در این بین لحن نرم و شاداب آرورا رو درست بهش برسونن.
- اونجا...
آرورا لبخندی از سر مهربانی زد، تنها دستش رو به کمرش تکیه داد و با غروری که توی چشمهاش موج میزد به دخترها و پسرهایی سفیدپوش درحال رفت و آمد چشم دوخت.
- مدرسهی منه و اونها شاگردانم هستن. خوشبختانه اینجا دیگه قرار نیست آتیش بگیرن.
چشمهای پسرک درخشیدن و ضربان قلبش ناخودآگاه بالا رفت، نمیدونست به خاطر هوای سبک اونجا بود یا ارتفاع زیاد که اونطور احساس هیجان میکرد. به کلی جهان خودش رو از یاد برده بود.
- فوقالعادست، خانم.
آرورا سرمستانه خندید و سعی کرد با دستش صورتش رو باد بزنه.
- خدای من؛ معلومه که هست پسرم، هرچی نباشه من ساختمش! ولی یه لطفی به این پیرزن بکن و دیگه خانم صدام نکن. بچههای اون پایین بهم میگن استاد اما تو میتونی همون آرورا خطابم کنی.
YOU ARE READING
Exa
Fanfiction"اکسا" کاپل: هیونلیکس . مینسونگ . سونگبین . یونگیو ژانر: فانتزی، سوپرنچرال، امگاورس، اسمات چنل تلگرام: @GodsFiction ••• - اهداف من بزرگن، اون انسان فقط یکی از صدها قربانی نقشههای منه. حداقل اون زنده میمونه. - تا رنج بکشه؟ - شاید! *اکسا: کلمهای برگ...