معذبتر از همیشه پاهاش رو به هم نزدیک کرد و یقهی اون پیراهن سفید و نازک رو پایین کشید تا شاید بدنش رو کمی پوشونده بشه، چرا باید به این قلعه بیارنش و چنین لباسی تنش کنن؟ توی دهکدهی خودشون پوشیدن لباسهای نازک توسط دخترها امری عادی بود اما هیچوقت چنین لباس باز و بدننمایی به تن نکرده بود، چاک لباس که از بالا تا پایین کشیده شده بود بدون وجود کمربند میتونست بدنش رو کاملا به نمایش بذاره، انگار که به ملافهای چندتا کوک زده باشن و با کمربند جلوی بدنش نگهش دارن.
وقتی از انتظار کشیدن خسته شد و مدت زیادی کسی رو ندید که از اون راهروی تاریک رد بشه تردید رو رها کرد و سمت پنجرهی راهرو قدم برداشت، تازه متوجه تصویر زوج گرگی خیره به ماه با ظرافت نقاشی شده بودن شد. ظرافت اون تصویر دخترک رو به خندیدن وا داشت.
- مگه گرگینهها هم بلدن هنر به خرج بدن؟ آدم عمر کنه چه چیزها که نمیبینه.
موهای بلندش رو به نرمی پشت گوشش فرستاد و از پنجرهای که حدود دو برابر شونههاش عرض داشت خم شد و چشم ریز کرد تا بتونه بنگچان رو پیدا کنه، تا قبل از اینکه اون بتا به اینجا راهنماییش کنه داشت با اون و هانا حرف میزد.
با دیدن کریستوفر و اون دختر که حتی از دور هم چشمهای کهربایی رنگش میدرخشید خندید و براشون دست تکون داد، بخاطر شدت باد در اون ارتفاع مجبور بود یقهی لباسش رو بگیره تا کنار نره. میخواست دهنش رو باز کنه و بهشون سلام کنه اما...
- دوشیزه الیویا؟
صدای پیری رو شنید، برگشت و زنی مسن با لباسی شبیه یونیفرم مستخدمین قلعه دید که موهای خاکستری رنگش رو بالای سرش بسته بود، ظاهر فاخری به نظر میرسید اگه فقط لبهای چروکیدهی بیرنگ، چشمهای ریز و پیشونی زن که چینهاش تا بالای بینی کشیده میشدن رو نادیده میگرفت.
"اون چین و چروکها و بینی کوچیک... مثل موش انبار میمونه؛ خانم موشه!"در دل به افکار خودش خندید و با نگاهی سرزنده رو کرد بهش، با رفتار خوب مردم قبیله و دیدن حال مساعد همشهریهاش تقریبا مکالماتش با اون گرگ آلفا رو فراموش کرده بود.
- خدای من، حتی یه ذره هم به صورتش نرسیده. مگه نمیدونی که آلفا از دخترهایی با لب غنچهای و پررنگ خوششون میاد؟! دنبالم بیا وقت تنگه.
زنی که حالا به خانم موشه ملقب شده بود پشت کرد و با قدمهایی پر سر و صدا راه افتاد به سمت در بزرگ انتهای سالن اما الیویا همونجا موند و با گیجی به لبهاش دست کشید، چرا باید به شکل لب مورد علاقهی آلفا اهمیت بده؟ با این توجیه که اون زن چشم آبی هم مثل تمام مردم این قبیله چند تخته کم داره شونههای نه چندان پهنش رو بالا انداخت و لیلی کنان دنبالش راه افتاد.
- پاپوشهات روی کف سنگی صدا میدن، درست راه برو!
نمیتونست منکر دلخوریش بشه، خانم موشه فقط در چند ثانیه تمام حال خوبش رو خاکستر کرده بود، اگه بنگچان یا فلیکس اینجا بودن قطعا بخاطر لبهای آویزون شدهی الیویا سر اون پیرزن داد میزدن.
YOU ARE READING
Exa
Fanfiction"اکسا" کاپل: هیونلیکس . مینسونگ . سونگبین . یونگیو ژانر: فانتزی، سوپرنچرال، امگاورس، اسمات چنل تلگرام: @GodsFiction ••• - اهداف من بزرگن، اون انسان فقط یکی از صدها قربانی نقشههای منه. حداقل اون زنده میمونه. - تا رنج بکشه؟ - شاید! *اکسا: کلمهای برگ...