6: رز خاطره

538 115 8
                                    

- بانو! بانوی من!

زن سراپا سفیدپوشی که رو به عده‌ای درحال حرف زدن بود با شنیدن اون صدای فریاد برگشت و به مردی که برای نفس کشیدن تقلا می‌کرد خیره شد.

- پسرم، چرا انقدر پریشونی؟

پسر مردد به چندین مرد و زن که بهش خیره بودن نگاه کرد و صداش رو پایین آورد.

- مرواریدها علیاحضرت، مروراریدها تکون خوردن!

زن آستین سفید لباسش رو جلوی لب‌هاش گرفت تا فریاد نزنه و گوشه چشمی به شورایی که درحال حرف زدن باهاشون بود انداخت. تشکر سرسری کرد و با عجله به دنبال اون مرد راه افتاد، حتی متوجه نشد که خدمه بهش سلام می‌دادن یا اشرافزاده‌های پاچه خواری که به طمع گرفتن تاج و تختش اونجا بودن باز داشتن خودشیرینی می‌کردن. به اتاق مخصوصش که رسید مثل تشنه‌ای که مدت‌ها آب ندیده باشه به سمت سه مرورارید سرخ داخل بلور هجوم برد، موهاش که جلوی صورتش شناور بودن کنار زد و اونقدر به حرکت مروراریدها خیره موند که اشکی از چشمش چکید.

- اون...اون داره کاری می‌کنه...فرزندم از بند آزاد شده یه کاری بکن!

- اما..

ملکه با چنان شدتی به عقب برگشت که تاج سفید مرواریدی از روی پیشونیش سر خورد، چشم‌هاش به رنگ صورتی می‌درخشیدن و پوست صورتش شبیه به فلس‌های ماهی شده بود.

- بهت گفتم یه کاری کن! اون احمق که راه ارتباطم با معجزه‌ی زندگیم رو بست کافی نبود؟ کاری کن بفهمه من اینجا هستم!

مرد از ترس تا کمر خم شد و به سمت میز پر از مرجان و شقایق رفت تا از بین وسایل بتونه ابزار کارش رو پیدا کنه.

- ب-بله سرورم، راهی هست...بله درسته راهی هست...

***

تاریکی مطلق، این تنها چیزی بود که می‌دید. پرتوهای آبی و سفید نور اطرافش می‌جهیدن تا سرانجام به تصویر بالاتنه و صورت زنی بدل بشن. زن مثل روح به اطراف می‌رفت، با صدایی شبیه به پری‌های دریایی قاتل می‌خندید و هر بار که از بالای سر فلیکس می‌گذشت دستی به موهاش می‌کشید.

- بوی اون رو می‌دی، بوی عزیز من رو می‌دی.

با هجوم زد به طرف بدنش، ۱آخرین بار پرتوهای نور از شکمش رد شده و به زمین انداختنش، می‌خواست مثل بچه‌ای بزنه زیر گریه اما دست نرمی سرش رو به آغوش کشید و به سینه‌ش فشرد. صدای امواج آب و خنده‌های وسوسه‌انگیز پری دریایی که داشت آرومش می‌کرد قطع شدن و اون دست به جای نوازش بیشتر موهاش، چنگی بهشون زد و فلیکس رو مجبور به خیره شدن توی اون جفت چشم خالی از رنگ کرد.

- بیارش...بیارش...بیارش....

لب‌های زن که به لبخند باز بودن مدام این کلمات رو تکرار می‌کردن، کم‌کم همه جا دوباره سیاه شد و طولی نکشید که پسرک از خواب پرید. بدنش از عرق خیس بود و تنش هنوز از کابوسی که دیده بود می‌لرزید. احساس می‌کرد بازوهایی دور بدنش حلقه شدن و جایی که نشسته در حرکته، کمی که دقت کرد متوجه شد بین بازوهای جونگسوک نشسته، سرش رو به سینه‌ش تکیه داده و روی اسبی درحال بالا و پایین شدنه؛ هوا هنوز تاریک بود و صدای جغدها از اطراف به گوش می‌رسید.

ExaWhere stories live. Discover now