-فلش بک، یک روز قبل-
نگاه آخر رو به لباس ساتن و حریری که دامنش دنبالههایی بلند داشت انداخت، چرخی دور خودش زد تا مطمئن بشه پارچهها به نرمی روی بدنش حرکت میکنن و تاج رو از سر برداشت. سعی کرد لبخند بزنه تا چهرهش از اون حالت بیروح که چند سالی به خودش گرفته بود خارج بشه و به عکس کنار آیینه چشم دوخت. چهرهی شاهزادهی عزیزش در اون قاب صدفی بهش لبخند میزد.
- تولدت مبارک پسرم. چه حیف که امسال هم پیشم نیستی.
روی چهارپایهای که مخصوص همین کار بود ایستاد و خم شد تا چهرهی بچگانهی هیونجین در اون عکس نقاشی شده رو ببوسه. عقب رفت و با لبخندی که اینبار بیاراده روی صورتش نقش بسته بود دستش رو کشید روی گونههای اون تصویر، میتونست نرمی صورت اون پسربچه رو حتی از اون موقعیت هم احساس کنه.
- دوست داشتم تصویر جدیدی ازت داشته باشم، فقط از خودت.
نگاهی به دست فرمانروا روی شونهی هیونجین انداخت. وقتی تصویر پسرش رو از فرمانروا جدا کرد نتونسته بود این بخش از وجود اون مرد رو از قاب بیرون ببره.
ماه داشت به زاویهی دلخواهش میرسید، باید عجله میکرد. دامنش رو بالا گرفت و به سمت راهرو قدم برداشت، نباید مراسم تولد رو حتی برای یک بار دیر انجام میداد.
مقابل چشمهای مردم شهر ملکه روی بلندترین نقطهی آتلانتیس ایستاد، سقف بلندترین برج قصر. انعکاس نور ماه روی لباسهای سفیدش به قدری همه رو متحیر کرده بود که تقریبا هیچ کس نفهمید اون زن چه زمانی شروع به رقصیدن کرد.
بدنش مثل موجهای دریا حرکت میکرد، نرم و متین؛ عجلهای به خرج نمیداد و هروقت میتونست چشم به ماه میدوخت. موسیقی درحال پخش شدن از کلیسا به سختی به گوشش میرسید اما اون به هیچ ملودی احتیاج نداشت تا حرکت بعدیش رو بفهمه، مهتاب بود که بدنش رو کنترل میکرد. اگه بچهای از پایین نظارهگر اون زن بود میتونست بلافاصله بعد از همراه شدن با ریتم اون نمایش به خواب عمیقی فرو بره، آرامش هر حرکت ملکه به تمام تماشاچیها سرایت میکرد. هر بار که میچرخید یا توی آب اوج میگرفت با نگاهش از ماه تشکر میکرد؛ با تمام وجودش ممنون ماه بود که پسری به زیبایی خودش بهش عطا کرده و حتی بیشتر از اون تاسف میخورد که نتونسته بود مراقب اون هدیه باشه.
- مواظب پسرم باش...
***
تیغهی شمشیر زیر نور خورشید برقی زد و با صدای گوشخراشی هوا رو شکافت تا به پهلوی آلفا برسه. مینهو در آخرین لحظات موفق شد جاخالی بده و با سلاحش شمشیر هیونجین رو کنار زد تا برای خودش زمان بخره. مرد بلندتر چند قدم عقب رفت اما از نو دوید به طرف گرگینه و اینبار روی هوا پرید تا با چرخش شمشیرهاش قدرت حمله رو بیشتر کنه.
YOU ARE READING
Exa
Fanfiction"اکسا" کاپل: هیونلیکس . مینسونگ . سونگبین . یونگیو ژانر: فانتزی، سوپرنچرال، امگاورس، اسمات چنل تلگرام: @GodsFiction ••• - اهداف من بزرگن، اون انسان فقط یکی از صدها قربانی نقشههای منه. حداقل اون زنده میمونه. - تا رنج بکشه؟ - شاید! *اکسا: کلمهای برگ...