نور روز رو به خاموشی میرفت و سر و صدای دستهای که باهاش همسفر بودن هر لحظه کمتر میشد. کمکم صدای خرد شدن شاخهها زیر پاهاشون تبدیل به تنها آوای قابل شنیدن شد تا اینکه هانا دوباره صداش رو بالا برد:
- یهو چت شد؟ هی با توئم، داری از بقیه دور میشی!
به شونهی مرد چنگ انداخت و بالاخره تونست وادارش کنه برگرده. میتونست درخشیدن شعلههایی رو در چشمهاش ببینه و شونههاش با حالتی غیر عادی موقع نفس کشیدن بالا و پایین میرفتن.
- من چم شده؟ از ناکجا آباد میای و میگی آخرین عضو خانوادمی، میخوای لبخند بزنم و بغلت کنم؟ تو.. تو هم یه غریبهای، مثل همهی اون احمقا که مثل جوجه اردک دنبال اون عوضی راه افتادن!
برگشت تا دوباره راه بیافته و طبق انتظارش، صدای قدمهای هانا رو هم پشت سرش شنید.
- نه چان، میریم پیش ساحرهها تا طالعمون رو بخونن، از خونآشامها میخوایم ببینن طعم خونهامون شبیه هست یا نه، هر طوری بخوای بهت ثابت میکنم اما تنهام نذار!
با خسته شدن پاهاش سر جا ایستاد، نا امید به دور شدن بنگچان چشم دوخت و آخرین کلماتش رو فریاد زد. سرش رو انداخت تا چند لحظه برای ناتوانیش عزاداری کنه، اما برخلاف انتظارش صدای قدمها به سمت خودش برگشت.
پسری که به وضوح از خودش بلندتر بود اونقدر جلو اومد تا صداش در باد کم نشه و بتونه کلماتش رو آرومتر ادا کنه.
- تنهات نذارم؟ تو چشمام نگاه کن هانا، چانمی یا هر کسی که هستی، من تنهات نذارم؟
- چان، من...
- تمام عمرم صرف تماشای مردمی شد که با خانوادههاشون زندگی خوبی داشتن؛ پسرایی که از باباهاشون سواری یاد میگرفتن، مادرایی که از تیکه پارچههای اضافه واسه دختربچههاشون لباس میدوختن و خواهر و برادرهایی که تمام روز با هم توی دهکده این طرف و اون طرف میرفتن. من این وسط چی بودم؟ اون پسر مهاجر عجیب غریب که همهی بچهها ازش میترسن!
لبهاش رو از داخل میگزید تا اشکی نریزه، اگه پدرش بود حتی لرزش صداش رو هم ننگ میدونست، گریه کردن که بماند.
- کسی که تمام این سالها تنهایی تو لجن دست و پا زده تا زنده بمونه تو نبودی هانا، پس حالا اون کسی که حق دم زدن تنهایی داره هم تو نیستی.
نفس عمیقی که کشید به ضررش تموم شد، بغضش بیرون پرید و ناچار به هانا پشت کرد و چند قدم ازش دور شد تا مانع خیس شدن گونههاش جلوی اون بشه.
- حق با توئه، تو این چند سال هر دردی کشیده باشم، تنهایی جزوشون نبوده. مادر داشتم، پدر داشتم، دو تا برادر و چندتا دوست و یه گله کنارم بودن...
YOU ARE READING
Exa
Fanfiction"اکسا" کاپل: هیونلیکس . مینسونگ . سونگبین . یونگیو ژانر: فانتزی، سوپرنچرال، امگاورس، اسمات چنل تلگرام: @GodsFiction ••• - اهداف من بزرگن، اون انسان فقط یکی از صدها قربانی نقشههای منه. حداقل اون زنده میمونه. - تا رنج بکشه؟ - شاید! *اکسا: کلمهای برگ...