زیاد طول نکشید تا منبع عطر تند آفتاب گردونی که در جنگل پیچیده بود رو پیدا کنه. پسرک زیر سایهی درختی نشسته و ویولن رو به آغوش گرفته بود؛ زیر رقص نور خورشید از لا به لای برگهای درخت، مثل بچه آهویی خفته به نظر میرسید.
جلوتر که رفت از نگاه تندی که نصیبش شد فهمید باید برای به هم زدن خلوت فلیکس ازش عذرخواهی کنه، البته که اهمیت نداد!
نگاهی بهش انداخت تا از اول کار بهش بفهمونه قرار نیست تنهاش بذاره و یک وقت فکر رفتن به سرش نزنه. در سکوت کنارش نشست و به فضای باز جلوشون چشم دوخت، در انتهای جنگل بودن و بعد از دشت پیش روشون راه چندانی تا ساحل باقی نمیموند. با یک نفس عمیق میتونست عطر آشنای آب شور و مرجان رو حس کنه.
چند لحظه خودش رو به تماشای افق مشغول کرد، به این امید که فلیکس سرش غر بزنه، شروع کنه به شکایت کردن از آرانیا یا حتی بهش ابراز تنفر کنه، هر چیزی غیر از سکوت. اما فلیکسی که کنارش نشسته بود هیچ شباهتی به پسرکی که هیونجین تونست حرکت بعدیش رو پیش بینی کنه نداشت.
پسرک روستایی که اون روز توی برج دید چیزی جز یک جوان خام نبود، انسانی پیشبینی پذیر، دمدمی مزاج و رام احساساتش؛ اما شخص کنارش مردی بالغ به نظر میرسید. کبودیهای متعدد و چندین جای نیش روی گردنش شباهتی بین اون و بچههای سرخوش ونیا باقی نگذاشته بودن. روی صورتش چند زخم کهنه و تازه به چشم میخورد، زخمهایی که هر کدوم تجربهای برای بازگو کردن داشتن، خبری از اون پوست بچگانه و صاف نبود. با این همه نگاهش بیش از هر چیز جلب توجه میکرد، چشمهای عسلی رنگش با احساسی گنگ به محل اتمام دشت خیره بودن، احساسی نبود که هیونجین به راحتی قادر به خوندنش باشه. نگاه مردی که شاهد ذره ذره از دست رفتن همه چیزش بود.
- بوی عشق میدی، فلیکس.
بالاخره تصمیم گرفت خودش سکوت رو بشکنه. به امید گرفتن جواب به سمتش برگشت و سعی کرد لبخند بزنه، هرچند به جای لبخندی گرم، خندهای تمسخرآمیز روی صورتش نقش بست و مجبور شد دوباره لبهاش رو جمع کنه.
فلیکس چند ثانیه رو صرف نگاه کردن به پیش رو کرد، بالاخره لبهای خشکش رو به هم سایید و صدایی گرفته از گلوش بیرون فرستاد.
- بوی چی؟
نفس دیگهای کشید و دستهاش رو به عقب تکیه داد.
- احساسات برای من عطر خاص خودشون رو دارن، بعد از سالها مهر و موم شدن قدرتم از یاد بردم هر چیز چه رایحهای میده اما عشق تنها رایحهایه که هرگز از یاد نمیبرمش.
نگاه گیج فلیکس تنها جوابی بود که گرفت، هرچند همون هم موفقیت به حساب میاومد. اینبار تلاش بیشتری کرد تا لبخند درستی بزنه.
- احساسات هر کسی بوی خودش رو داره، البته نوع خاصی از احساس توی تمام انسانها عطر مشابهی داره. مثلا عشق برای تمام آدمهای بوی نوعی گل میده، یکی رز، یکی میخک، یکی یاس و یکی هم...
- مال من چه عطریه؟
با قطع شدن ناگهانی حرفش چند لحظه رو در گیجی گذروند. رنگ نگاه فلیکس حالا زندهتر بود.
- خب، شقایق سرخ.
در لحظهای کوتاه دید که تلاشش جلوی چشمهاش خاکستر شد. فلیکس نگاهش رو گرفت و دوباره به جای قبل چشم دوخت.
- چرنده، من هرگز عاشق نشدم. وابسته چرا اما عاشق؟
- نه فلیکس، منظورم والدینته. دیوانهوار عاشق بودن.
چند ثانیه هیچ کدوم حرفی نزدن. هیونجین هجوم احساسات به ذهن کوجک و انسانی فلیکس رو حس میکرد و ترجیه میداد مزاحمش نشه.
- مادرم عاشق شقایق سرخ بود. پدرم میگفت روز اول که همدیگه رو دیدن اون یه شقایق سرخ بهش هدیه کرد و پدرم هم گل رو بین موهاش گذاشت. از اون روز مادرم همیشه شقایق روی موهاش داشت.
ویولن رو کناری گذاشت و پاهاش رو به آغوش کشید، با کمی دقت میشد بالا اومدن لبهاش رو تشخیص داد.
- این به داستانی توی دهکده تبدیل شده. عاشقانهی اون دو نفر هنوز دهن به دهن میچرخه.
- مثل افسانههاست...
- افسانهها ریشه در واقعیت دارن هیونجین. به خودت نگاه کن، یکی مثل تو شخصیت ترسناک داستانهای پدرم بود. حالا کنارم نشستی و به حرفهام گوش میکنی.
جسم فلیکس باز هم خالی از احساس بود، حس بدش از این موضوع داشت حتی بیشتر آزارش میداد. هرچند مطمئن بود تنها دلیل نارضایتیش از غم لحظهای فلیکس احتیاجی هست که به احساساتش داره. به هر دلیلی، باید کاری میکرد این حس با چیزی جایگزین بشه.
- طوری رفتار نکن انگار بیشتر از من عمر کردی!
دستی جلو رفت تا موهای فلیکس رو از جلوی چشمهاش کنار بزنه. نگاه پسر به سمت صاحب دست کشیده شد و اینبار روی صورت هیونجین ثابت موند.
- باید راه بیافتیم. وقت برای درد دل کردن زیاده پسرکم.
در این مدت پی برده بود که هیونجین از اون یک خواسته بیشتر نداره، اما اینبار لحن اون موجود فرق داشت.
- داری..ازم درخواست میکنی؟
- اینطور بهش فکر کن!
بیرون اومدن نیشهای هیونجین نشونهای بود از این که وقت زیادی نداره. شونههاش که جمع کرده بود رو پایین فرستاد و برای در دسترس قرار دادن رگش، گردنش رو کج کرد، تقلای کمتر معنای درد کمتر رو میداد.
پلکهاش رو روی هم فشار میداد و انتظار پایان چیزی رو میکشید که هنوز شروع نشده بود. برخلاف انتظارش، انگشتهای هیونجین چونهش رو جلو کشیدن و وادارش کردن به اون چشمهای نه جندین انسانی خیره بشه. لبهاش لرزیدن تا حرفی بزنه اما یک جفت نیش توی لبش فرو رفتن و توان هر چیزی جز فریاد زدن رو ازش گرفتن، فریادی که با وجود محو شدن در بین بوسهای ناکامل و یکطرفه چندان موفقیتآمیز نبود.
YOU ARE READING
Exa
Fanfiction"اکسا" کاپل: هیونلیکس . مینسونگ . سونگبین . یونگیو ژانر: فانتزی، سوپرنچرال، امگاورس، اسمات چنل تلگرام: @GodsFiction ••• - اهداف من بزرگن، اون انسان فقط یکی از صدها قربانی نقشههای منه. حداقل اون زنده میمونه. - تا رنج بکشه؟ - شاید! *اکسا: کلمهای برگ...