خورشید سه بار بعد از اتفاقات گذشته طلوع کرد و دوباره پشت صخرهها برگشت. بهبودی حال چهریونگ و پیکی که به ملکه خبر آماده بودن اقامتگاهش رو رسوند برای فلیکس و هیونجین یک معنی داشتن: وقت رفتن رسیده!
هیونجین تقریبا تمام وقتش رو بیرون از اتاق میگذروند و حتی گاهی در دفتر کارش موقع رسیدگی به امور شهر به خواب میرفت؛ یوجونگ میگفت که هیونجین برای راحتی فلیکس ازش دور مونده اما خودش ترجیه میداد تلنبار شدن کارها رو بهانهی کمتر دیدن هیونجین در نظر بگیره. به هر حال، واضح بود که تمام مقدمات برای رفتن به مقصد اصلی آماده شده.
فلیکس هر بار پسربچهای که درونش برای دیدن آتلانتیس ذوقزده بود رو ساکت میکرد و ترجیه میداد وقتش رو با همکلامی جیسونگ یا کتاب خوندن همراهش بگذرونه. چه کسی میدونست دفعهی بعدی که برادرش رو میبینه چقدر دوره؟
از بخت بد فلیکس، روزها به سرعت طی شدن و ناراحتی اون چند روزش به حقیقت پا گذاشت. وقت رفتن رسیده بود، نه برای اونها، بلکه برای جیسونگ و چهریونگ!
تا اون لحظه هرگز قصر رو در چنین سایهی غلیظی از غم ندیده بود؛ حتی موقع دیدار ایریما و هیونجین هم به زیبایی اون سازه اعتراف میکرد اما اون اقامتگاه مجلل حالا براش فرقی با خرابههای ملامار نداشت.
- اگه آلفا اذیتت کرد، فقط از بنگچان کمک بخواه. خیلی خب؟
- مینهو قرار نیست اذیتم کنه، نه تا وقتی قصد جونش رو ندارم.
خندهی جیسونگ باعث شد تا چند لحظه تمام احساسات بدش رو از یاد ببره و متقابل لبخند بزنه. با وجود تغییر چهرهای که از سر گذرونده بود، اون هنوز چشمهای گرم پدرشون رو داشت و اگر فلیکس فقط کمی با خودش صادقتر میبود اعتراف میکرد که برادرش حالا حتی بیشتر شبیه پدرشون به نظر میرسه.
نگاه جیسونگ به سمت هیونجین برگشت و اخمی نه چندان واقعی به چهره زد.
- هی جناب پادشاه! من اون بالا منتظرم داداش بزرگه رو بیاری دیدنم، فهمیدی؟!
هیونجین حالا به سادگی لبخند میزد، اینبار هم از توانایی که تازه پس گرفته بود استفاده کرد و با لحنی به شوخطبعی جیسونگ جواب داد.
- پیشنهاد سختی دادی، دلم میخواد برادرت رو توی یه اتاق نگه دارم تا فقط خودم نگاهش کنم و مراقبش باشم!
جیسونگ لبخند زد اما برادرش تظاهر میکرد کاشیهای حیاط منظرهای جالبتر از چهرهی اونها رو داشتن.
چند لحظه همونطور گذشت و ایریما که جو رو کمی معذبکننده دیده بود، پیشقدم شد و جلوتر رفت تا سکوت رو بشکنه.
- جریان آب الان کاملا مطلوبه. اگه میخواید در کمترین زمان ممکن به خشکی برسیم باید عجله کنیم!
توجه همه، از جمله جیسونگ به سه ارابه و شش نهنگ تکشاخ که به ارابهها زنجیر شده بودن جلب شد. عکس این شکل از ارابه رو در کتابها دیده بود اما هنوز احساس میکرد برای اولین بار نگاهشون میکنه.
YOU ARE READING
Exa
Fanfiction"اکسا" کاپل: هیونلیکس . مینسونگ . سونگبین . یونگیو ژانر: فانتزی، سوپرنچرال، امگاورس، اسمات چنل تلگرام: @GodsFiction ••• - اهداف من بزرگن، اون انسان فقط یکی از صدها قربانی نقشههای منه. حداقل اون زنده میمونه. - تا رنج بکشه؟ - شاید! *اکسا: کلمهای برگ...