۲۱: غذای خوشمزه.

362 82 87
                                    

- آیدن از لی‌لی بی‌نهایت خشمگین شد، به حدی عصبانی بود که می‌تونست با یک اشاره تمام دریاهای جهان ما رو به بخار تبدیل کنه. کویرهای پهناور شمال رو دیدین؟ آیدن کارش رو شروع کرده بود و اون کویرها نتیجه‌ش شدن.

دخترک با هیجان دست‌هاش رو توی هوا می‌گردوند و داستان رو با لحنی حماسی تعریف می‌کرد. یجی، دومین جادوگر اون جمع نگاهی به دوستش انداخت و لبخند زد، هردو به یک چیز فکر می‌کردن: چه‌ریونگ استعداد مادربزرگش در نقل حماسه‌ها رو به ارث برده.

- پس چرا الان توی جنگل ایستادیم؟

چه‌ریونگ دست‌هاش رو به همدیگه کوبید و برگشت رو به مرد نیمه مستی که این سوال رو ازش پرسیده بود. دامن چیم‌دارش چرخید و شعله‌ها رو کمی نا آرام کرد.

- این چیزیه که باید در ادامه تعریف کنم. بانو آرورا پیکی به آسمون فرستاد تا امبرلی، تنها کسی که می‌تونست خشم آیدن رو فرو بنشونه به زمین بیاره. پس امبرلی خودش رو به سه الهه‌ی دیگه رسوند.

سومین جادوگر، پسری که تقریبا زیر ردای آبی کهنه‌ش گم شده بود از جا پرید و با هیجان کلاه لبه‌دارش رو از سر برداشت.

- امبرلی فقط آیدن رو در آغوش گرفت و در گوشش ترانه خوند، ترانه‌هایی از تاریخ سرزمین بی‌نام و فرشته‌ها و شیاطین، از زمینی‌ها و مردم زیرآب. کم‌کم آیدن در آغوش امبرلی به خواب رفت و...

چه‌ریونگ دوباره پسرک رو به کناری هل داد تا جایگاهش رو پس بگیره. تعدادی از کانیاها خندیدن و برخی در گوش همدیگه پچ‌پچ کردن. تمام جادوگرها اینطور داستان تعریف می‌کردن؟ جواب این سوال رو فقط خانواده‌ی مینهو می‌دونستن، تنها کسانی که جزو خانواده‌ی مارتیسای بزرگ نبودن اما پای داستان‌هاش نشستن.

- امبرلی آیدن رو که به خواب رفته بود در آغوشش گرفت و باز به سمت عرش پرواز کرد. مدتی اونجا موند تا اینکه...

-تا اینکه آبا از آسیاب افتادن و آیدن حالش بهتر شد. دوشیزه لی‌لی نامه‌ای برای عذرخواهی از الهه نوشت و به بهشت فرستاد تا از دلش در بیاره.

- یوجونگ! داری گند می‌زنی به داستان گفتنم.

پسرک خندید و موهای تیره رنگی که تا گونه‌هاش می‌رسیدن رو پشت گوشش فرستاد. دیدن چهره‌ی دلخور چه‌ریونگ از پشت موج‌های نارنجی رنگ موهاش خیلی از شنونده‌ها رو به خندیدن وا داشت.

- اگه به تو باشه تا چند سال باید داستان بشنویم.

- اما من فکر می‌کردم آیدن قوی‌ترین الهه باشه، چطور به امبرلی باخت؟

چه‌ریونگ لبخندی به امگای کوچولویی که این سوال رو پرسید بود زد، برق کنجکاوی در چشم‌های روشنش می‌درخشید. کنار دخترک نشست و با دست‌هاش شعبده‌ی ساده‌ای رو شروع کرد.

ExaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora