۱۳: آتش‌افکن‌ها.

387 88 12
                                    

*چپتر شامل محتوای nsfw. بنا به بصیرت خودتون تصمیم به خوندن اون بخش‌ها بگیرید♡

هوا به روشن‌ترین حالتش در اون روز رسیده بود، هاله‌ای از ابر در امتداد آسمون به شکل خطی که گاهی به نقطه چین تبدیل می‌شد به نظر می‌رسید و آفتاب تند اون روز صورت‌های همه رو درخشان جلوه می‌داد. بومگیو تنها فرد ساکن اون جمع به حساب می‌اومد، روی تخته سنگی نشسته بود و مردم رو تماشا می‌کرد که چطور بین چادرها و باقی سازه‌های قبیلشون رفت و آمد می‌کنن. انتظار نداشت قبیله‌ای به پیشرفتگی گولفین‌ها در چادرهای دست ساز زندگی کنن، اون هم وقتی گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها خونه‌های محکم چوبی و سنگی داشتن؛ چادر یکی از اون‌ها به تنهایی در اتاق بومگیو در قلعه‌ی آلفا جا می‌گرفت.

- همراه شاهزاده چانگبین اومدی؟ دندون نیش نداری ولی چشمات قرمزه، با اینکه بویاییم تو تشخیص نژاد لنگ می‌زنه می‌تونم حدس بزنم گرگینه‌ای.

برگشت و نگاهی به چهره‌ی دختری انداخت که نفهمیده بود چه زمان کنارش نشسته. معذب‌تر از قبل پاهاش رو به سینش فشرد و دوباره خودش رو مشغول تماشای گولفین‌ها نشون داد.

- من... به نمایندگی از آلفا اومدم تا حسن نیت قبیله رو نشون بدم.

دختر جوان موهای قرمزش رو از روی شونش به عقب پرت کرد و کمی به بومگیو نزدیک‌تر شد. لحن گرم و صمیمانه‌ای داشت و اگه بومگیو فقط یکم اجتماعی‌تر بود می‌تونست دوست خوبی براش باشه.

- اسم من...خب الورا اسم واقعیمه اما هِرین* صدام می‌کنن. تو باید بومگیو باشی درسته؟

نیم‌نگاهی به لباس‌های خاکی الورا انداخت، پارچه‌ی سرخ لباسش به نظر چندان کهنه نمی‌رسید و سر و وضع اون دختر به شخص پایین رده‌ای نمی‌خورد.
- هرین؟

- لقبیه که ما به دختر رئیس قبیله می‌دیم.

قبل از اونکه چیزی بگه، حجم زیادی از آب روی اون و الورا ریخته شد و به دنبالش صدای خنده‌ی چند نفر به گوش رسید.

الورا تقریبا بومگیو رو از یاد برد و با خنده از جا بلند شد تا کار دوستانش که سر شوخی رو باز کرده بودن تلافی کنه اما بومگیو همونطور اونجا موند. با انزجار سعی داشت خیسی روی لباسش رو از بین ببره.

چند ثانیه نگذشته بود که سایه‌ای روش افتاد و دستی که تیکه پارچه‌ای رو نگه داشته بود به طرفش دراز شد.

- لطفا دخترعموم و دوستانش رو ببخش، هنوز سنشون به صد سال نرسیده و خیره سرن.

دستمال رو گرفت و همونطور که گونه‌هاش رو از اون مایع نفرت انگیز پاک می‌کرد رو کرد به طرف پسری که کنارش نشسته بود.

- از آب بدت میاد؟

بعد از چند ثانیه نگاه کردن به حرکات بومگیو این سوال رو پرسید.

ExaWhere stories live. Discover now