۱۱: عازم سرزمین گولفین‌ها.

409 105 7
                                    

- یازده سال قبل-
بارون می‌بارید و دو پسر کنار دریاچه ایستاده بودن، بدون سرپناه و با بدن گل آلود. با هر تکون صدای شلپ شلپ پاهاشون روی زمین گل‌آلود بلند می‌شد و به نفس‌های منجمدشون مچال شنیده شدن نمی‌داد.

- تبدیلم کن!

چانگبین قدمی عقب رفت و سرش رو به اطراف تکون داد، اون هم مثل سونگمین مجبور بود فریاد بزنه تا صداش زیر بارون شنیده بشه.

- نمی‌تونم!

سونگمین به طرف اون خون‌آشام هجوم آورد و یقه‌ش رو جلو کشید، چهره‌ی اون حتی از چانگبین هم خشمگین تر بود.

- این تنها راهه چانگبین! اگه من تبدیل نشم تو هم طرد میشی، اونا می‌گردن دنبال یه جفت خون‌آشام برای تو و من فقط مجبورم نگاه کنم!

پسر مقابلش چیزی نگفت، نگاهش رو دزدید و چهره‌ی نابالغش رو از سونگمین برگردوند. گرگینه که از این رفتار خسته شده بود یقه‌ی چانگبین رو محکم‌تر کشید.
- احمق نباش و تبدیلم کن!

چانگبین دست از منفعل بودن برداشت و جسم سونگمین رو هل داد، پسرک روی خاک خیس افتاد اما اون اهمیتی نداد و صدای فریادش رو بالا برد:

- چرا نمی‌فهمی؟ با این کار هویتت رو گم می‌کنی، از خانوادت جدا میشی و توی قبیله‌ی من تحقیرت می‌کنن! هیچ می‌دونی جایگاه حون‌آشام تبدیلی برای خانواده‌م چقدر پسته؟!

چند بار مثل گرگی که از شکار برگشته نفس نفس زد، نگاهش رو گرفت و دادی از سر حرص کشید تا به اعصابش مسلط بشه و کلماتش رو آروم‌تر ادا کنه.

- می‌دونی چیه؟ برگرد به پک خودت! پدر راست می‌گفت، این دنیا زوج خون‌آشام و گرگینه رو تحمل نمی‌کنه. برگرد از پدرت معذرت بخواه، اگه خواست حتی قلب منم ببر براش! هر چی نباشه شاهزاده‌ی پکی، اونجا زندگی خوبی داری...

جسم سونگمین به لرز افتاده بود، نه از سرما بلکه از عصبانیت. گل و لای زیر دست‌هاش رو بین دو مشتش فشرد و سرش رو بلند کرد، صداش خش داشت و حتی با وجود بارون گریه‌ی شدیدش قابل تشخیص بود.

- من همین الانشم نه هویت دارم و نه خانواده، پدرم طردم کرد و گفت از اونا نیستم، خانواده‌م رو ول کردم چون تو گفتی خودت قراره خانواده‌ی من بشی!

حرف‌هاش تا اعماق قلب جوان چانگبین فرو رفتن، تمام کلماتش برای اون پسر معنی شدن و چانگبین مثل کسی که تازه هوشیار میشه برگشت طرفش. تازه متوجه به زمین افتادن سونگمین شد و کنارش نشست تا با بغل کردنش حداقل از بارون حفظش کنه. پسرکش رو به سینه‌ش فشرد و کنار گوشش زمزمه کرد:

- پس این چیزیه که می‌خوای؟ اگه تبدیل بشی راه برگشتی نیست.

صورتش با دست‌های سونگمین قاب گرفته شد و مجبور شد توی چشم‌های طلایی رنگش نگاه کنه. چشم‌هایی که حتی در اون بارون شدید هم می‌درخشیدن.

ExaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora