خورشید برای دومین بار پایین میرفت و کشتی رو به موجهای دریا میسپرد. هر یک از هفت سرنشین گوشهای خودشون رو مشغول کرده بودن، بعضی از نور سرخ پناه میگرفتن و بعضی دیگه، مثل هیونجین روی عرشه رفته بودن تا از منظرهی آخرین غروبشون روی سطح زمین نهایت استفاده رو ببرن.
موهاش رو نبسته بود تا باد رو برای وزیدن بین تارها آزاد بذاره. چشمهاش به نقطهای بین افق و آسمون خیره بودن و دستهاش وزن بدنش رو به نردهها تحمیل میکردن. صدای باد به قدری بلند بود که متوجه نزدیک شدن قدمهای نرم برادرش نشد.
- داری هر روز ضعیفتر میشی.
به نیمرخ هیونجین چشم دوخت، نمیتونست نگاهش رو از لبهای خشکیدهش دور نگه داره.
- از بدیهای جسم جدیدم نیاز دائم به خونه. چیزی که بعد از ملامار تا همینجا سرکوبش کردم.
یونجون شیفتهی زیبایی بود، موقع برانداز کردن همراه زیبای برادرش هم متوجه کمرنگ شدن زخمهای روی گردنش شده بود اما تازه داشت معنی این اتفاق رو میفهمید. سلامت جسمی فلیکس به معنی ضعف هیونجین بود و بالعکس، قدرت گرفتن هیونجین جز با آسیب رسوندن به جسم اون انسان ممکن نبود. برای لحظهای قلبش آرومتر تپید، برادرش محکوم بود که به معشوقش آسیب بزنه یا عذاب رو به جون بخره؛ شک داشت که خودش قدرت بودن در موقعیت هیونجین رو داشته باشه.
- بگذریم... کارت با فلیکس چطور پیش رفت؟
ناشیانه تلاش کرد بحث رو عوض کنه، شاید هم امیدوار بود خبر خوبی بشنوه که درد هر دو نفرشون رو تسکین میده.
- تو چشمهام نگاه کرد و گفت ازم متنفره. بخش دردناکش این نیست که حق داره چنین احساسی داشته باشه، دردناکترین بخش مساله اینه که نمیتونم اشکی بریزم.
انگشتهای پرنس دور نردهها محکم شدن. نمیدونست از خودش برای پیش کشیدن بحث عصبانیه یا از فلیکس برای نادیده گرفتن هیونجین.
- سالها بغض روی هم تلنبار شده درحالی که از نعمت گریه محرومم کردن. شانس بهم رو کرد و کسی سر راهم قرار گرفت که میتونست دوباره احساساتم رو بیدار کنه اما خودم به بختم لگد زدم.
چهرهی هیونجین هیچ حسی رو منتقل نمیکرد. هنوز به کرانهی دریا خیره بود و حتی متوجه نشده بود چهرهی همیشه خوشحال برادرش دوباره با نقاب جدیت پوشیده شده. اخم با پیشونی هیچکدوم از اون دو نفر منطرهی زیبایی نمیساخت، ولی هیونجین این مساله رو زودتر از یاد برده بود.
خوشبختانه اتاقک چوبی زیر عرشه به قدر کافی ازشون دور بود که صداشون شنیده نشه. اتاق نسبتا کوچیکی که محل خواب بومگیو و جیسونگ بود. فلیکس به اصرار خودش اتاقش رو از هیونجین جدا کرده بود و روزها رو اینجا سپری میکرد، اونقدر خوششانس بود که هیونجین شبها رو به حرف زدن با ماه میگذروند و اجازه میداد فلیکس راحت بخوابه.
YOU ARE READING
Exa
Fanfiction"اکسا" کاپل: هیونلیکس . مینسونگ . سونگبین . یونگیو ژانر: فانتزی، سوپرنچرال، امگاورس، اسمات چنل تلگرام: @GodsFiction ••• - اهداف من بزرگن، اون انسان فقط یکی از صدها قربانی نقشههای منه. حداقل اون زنده میمونه. - تا رنج بکشه؟ - شاید! *اکسا: کلمهای برگ...