- هر کسی که تونست شمشیر دست بگیره، بتا و آلفا مهم نیست. در انبار اسلحه به روی جنگجویان پک بازه!
رو برگردوند و با اولین قدم شمشیرش رو بیرون کشید. هنوز قدم دوم رو بر کف سنگی قلعه نذاشته بود که صدایی از پشت سر وادار به ایستادن کردش.
- آلفا!
امگایی ریزجثه از بین جمعیت بلند شد، موهای روشنش با خاکستر پوشیده شده بود و زخم تازهی صورتش مثل وصلهای ناجور به اون چهرهی ظریف بود.
- حرفتون کامل نبود، انبار هنوز به امگاها اسلحه نمیده!
با چین عمیق بین ابروهاش برگشت و اندام پسرک رو از نظر گذروند. شکنندهتر از اون بود که در میدان نبرد دوام بیاره.
- تا وقتی بتا و آلفا توی پک هست چرا باید یه امگا خودش رو به سختی بندازه؟ اگه میخوای کمک کنی توی قلعه بمون و زخم سربازها رو ببند.
- ترجیه میدم حین جنگ مانع زخمی شدن آلفاها بشم تا اینکه اینجا جراحاتشون رو درمان کنم. شخص لونا زره به تن کردن و وارد میدون شدن، من کی باشم که امگا بودنم رو بهانه کنم برای پنهان شدن؟
چند ثانیه رو صرف نگاه کردن به پسرک کرد، چشمهای کهرباییرنگش به طرزی خیره کننده روشنتر از سایرین بود.
- اسمت چیه؟
- ویکتور، اسمم ویکتوره آلفا.
- بیا اینجا...
قدمهای امگا به آرومی از بین جمعیتی که کف قلعه همدیگه رو در آغوش کشیده بودن گذشت تا به مینهو برسه. به سادگی از جیسونگ کوتاهتر بود و برای دیدن چهرهی مینهو سرش رو بالا میگرفت.
لبهاش رو تر کرد و دستهاش رو جلو برد، با ملایمت مشغول پاک کردن خاکستر از موهای امگا شد و صداش رو پایین آورد.
- این بازی نیست ویکتور. اون بیرون ما با خونآشامها میجنگیم، میدونی این یعنی چی؟ اونها به سادگی در کاری از ثانیه گردن باریکت رو میشکنن، اگه دلشون به رحم بیاد. شاید قطره قطره خونت رو مکیدن، اعضای بدنت رو بریدن، ذره ذره سرت رو جدا کردن یا حتی تو رو با خودشون به اسارت بردن...
اینبار بازوهای امگا رو گرفت و به دنبال اثری از ترس خم شد تا به چشمهاش خیره بشه.
- تو چشمهای قشنگی داری ویکتور، نمیخوام فروغشون از بین بره، دلم نمیخواد این چهرهی معصوم از بدنش جدا بیافته، و هیچ خوش ندارم یکی از اعضای پکم تا آخر عمر پیش اون قبیله زجر بکشه. متوجهی؟ حتی ممکنه با چشمهای آبی برگردی و تمام زندگیت انگشتنما بشی.
برخلاف انتظارش، نگاه امگا نلرزید. لبهای باریک روی هم فشرده شدن و دستهاش کنار بدنش مشت شدن.
- قبل از اونکه دست خونآشامی بهم بخوره جون خودم رو میگیرم، اگر با چشمهای آبی برگردم تا آخر عمر بهشون افتخار میکنم. من بلدم شمشیر بزنم آلفا، میتونم از خودم مواظبت کنم تا زمانی که چند دشمن کم بشه.
YOU ARE READING
Exa
Fanfiction"اکسا" کاپل: هیونلیکس . مینسونگ . سونگبین . یونگیو ژانر: فانتزی، سوپرنچرال، امگاورس، اسمات چنل تلگرام: @GodsFiction ••• - اهداف من بزرگن، اون انسان فقط یکی از صدها قربانی نقشههای منه. حداقل اون زنده میمونه. - تا رنج بکشه؟ - شاید! *اکسا: کلمهای برگ...