- دیگه نمیتونم! تا کی قراره ازم بیگاری بکشی؟ هی با تو دارم حرف میزنم، از اینطور عذاب دادن من چی گیرت میاد؟
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و برگشت طرف فلیکس که روی زمین نشسته بود. بدن تماما خیسش زیر نور آفتاب برق میزد و آستین حلقهای لباس آرانیا تفاوت فاحش رنگ شونهها و بازوهاش که بخاطر آفتاب ایجاد شده بود رو به نمایش میذاشت.
- تو فکر کردی من خیلی حالم خوبه؟
با چند قدم بلند خودش رو به اون پسرک روستایی رسوند و از بالا به صورتش که حالا به همراه تنفر، کمی هم ترس درش دیده میشد خیره شد.
- اگه انقدر ضعیف و نازک نارنجی نبودی میتونستم دوباره ازت خون بگیرم. اگه بیهوش هم میشدی بردنت برام کاری نداشت اما چون توی کوچولو یه بدن ضعیف انسانی داری و اگه دوباره خون از دست بدی ممکنه بمیری مجبورم مثل موجودات زمینی روی پاهام راه برم و این آفتاب لعنتی رو تحمل کنم!
- گناه من چیه؟ تو بودی که یهو سر و کلت پیدا شد و...
روی پاهاش ایستاد و با عصبانیت کنارههای لباسش رو گرفت و از سر ردش کرد. آرانیا ازش قول گرفته بود که به هیونجین احترام بذاره اما تحقیرهای اون موجود دیگه داشت زیادی میرفت روی اعصابش. سر کج کرد تا جای دوتا دندون روی گردنش به چشم بیان و اجازه داد نور خورشید زخمهای سینش رو نمایان کنه.
- سر و کلت پیدا شد و این بلا رو سرم آوردی! فکر کردی من زندگیم رو از سر راه آوردم؟
بدون هیچ فکری خیز برداشت سمت هیونجین، اگه آرانیا نبود که بدنش رو بگیره قطعا بهش حمله میکرد.
- بخاطر موجود کثیفی مثل تو الان مردم شهر من دارن توی ناکجا آباد بدبختی میکشن. خواهرم و تنها دوستم دارن از نگرانی پرپر میزنن فقط چون تو نذاشتی من برگردم!
جسم آرانیا که تا اون لحظه مانع حمله کردن فلیکس به هیونجین بود به راحتی توسط هیونجین به کناری پرت شد و سایهی هیونجین روی فلیکس قرار گرفت. نگاه مصمم پسر کوتاهتر کمکم رنگ باخت وقتی مردمکهای قرمز هیونجین رو دید.
- پیوند دادن تو با خودم از اولش هم اشتباه بود. فکر میکردم لیاقت همراهی منو داری ولی تو هم مثل هم نوعانت یه احمق بیلیاقتی!
گردن فلیکس بین انگشتهای هیونجین گیر افتاد و سرش به طرف جای دندون روی گردنش خم شد تا بخشی از گردنش که هنوز دست نخورده مونده راحت تر در اختیار هیونجین باشه اما درست وقتی صورت هیونجین جلو رفت تا با مکیدن آخرین قطرات خون فلیکس جونش رو بگیره، صدایی از فاصلهی نزدیک توجه هر سه نفرشون رو جلب کرد.
- خدای من درست میبینم؟ خودشه...اون ماهه، پادشاه واقعا اومده!
پسر نوجوانی که لباسی از پشم حیوان به تن داشت این کلمات رو فریاد زد، نیزهی توی دستش رو همونجا انداخت و شروع کرد به دویدن به طرف مخالف اونها.
YOU ARE READING
Exa
Fanfiction"اکسا" کاپل: هیونلیکس . مینسونگ . سونگبین . یونگیو ژانر: فانتزی، سوپرنچرال، امگاورس، اسمات چنل تلگرام: @GodsFiction ••• - اهداف من بزرگن، اون انسان فقط یکی از صدها قربانی نقشههای منه. حداقل اون زنده میمونه. - تا رنج بکشه؟ - شاید! *اکسا: کلمهای برگ...