8_ لباس های پهن شده!

5.7K 928 330
                                    


ایون وو پسر رو از پشت توی آغوشش کشید

" تا وقتی هم دیگه رو داریم حق نداری همچین حرفایی بزنی عزیزدلم، باهم از پس همه چی برمیایم کیم ته کوچولوی من "

از حرف های پسر حس خوبی بهش دست داد و بیشتر خودش رو به آغوش ایون وو فشار داد...

           ________________________________________

با حال آشفته ای از خواب پرید و دستش رو روی قلبی گذاشت که داشت با ضربان های شدیدش سینه‌ش رو میشکافت، نفس هاش منقطع شده بودن و حس می‌کرد اکسیژن کافی به ریه هاش نمیرسه...
به حدی منگ بود که حتی نمیتونست از جاش تکون بخوره
عجیب ترین خوابی بود که توی عمرش دیده بود!
خوابی که توش خودش و ایون وو شبیه کاپلا به نظر میرسیدن و از اون بدتر غم عجیبی بود که روی دلش نشسته بود...
دستی به صورتش کشید و از شدت شوکه شدن نفسش بند اومد.
آخه محض رضای خدا تمام صورتش خیس از اشک هایی بود که خودش هم نمیدونست کی اون هارو ریخته!

سعی کرد از روی تختش بلند بشه، اما یکدفعه یاد اون صحنه ی خوابش افتاد، صحنه ای که توی اتاق قدیمیش روی زمین نشسته بود و زجه میزد...
با مرور کردن خوابش باز هم اون دلتنگی عجیب روی دلش نشست و تا به خودش اومد متوجه شد که دوباره چشم هاش خیس شدن!

متعجب اشک هاش رو با پشت دست پاک کرد و ناباورانه به خودش سیلی آرومی زد .

" یا ! چت شده کیم تهیونگ؟؟؟ "

دلیل این بی قراری و غم بزرگ روی دلش چی بود؟
چرا حس می‌کرد یه قسمت مهم زندگیش گم شده؟
مثل پازلی که یک تیکه کم داره و دیدن ناقص بودنش حسابی توی ذوق میزنه...

کلافه و عصبی و با بغضی که گلوش رو سد کرده بود به ساعت روی میزش نگاهی انداخت، ساعت ۶ صبح بود هنوز برای مدرسه رفتن وقت داشت. تصمیم گرفت برای بهتر شدن حالش یه دوش سریع بگیره.
تو وان دراز کشید و چشم هاش رو بست، سعی کرد بازم به خوابش فکر کنه چهره ها و صداها توی خوابش خیلی گنگ بودن اما مطمعن بود کسی که توی اون ساحل کنارش بود ایون وو بود و اون ساحل براش خیلی آشنا بود، اون ساحلو میشناخت !
هرچقدر بیشتر به اون خوابا فکر می‌کرد حالش بدتر میشد چرا انقدر واقعی بودن؟
این غمی که حتی نفسش رو سنگین کرده بود نمیتونست فقط یه خواب باشه...

انقدر فکر کرد و فکر کرد که سردرد وحشتناکی به جونش افتاد، اون درد انقدر شدید بود که بدنش رو کرخت و بی جون کرده بود، به سختی کف های روی بدنش رو شست و لباس هاش رو پوشید.
بعد از خوردن یک مُسکن قوی، با بی میلی تمام چند لقمه صبحونه هم خورد که بدنش سرکلاس ضعف نره و بتونه دووم بیاره...

خودش رو لعنت می‌کرد که اولین‌ روز کاریش توی گالری رو باید اینجوری و با این وضعیت شروع میکرد...

بعد از پوشیدن فرم مدرسه‌ش و جمع کردن وسایلش از خونه خارج شد و جونگکوک رو دید که دم در منتظرش ایستاده. لبخند کم جونی زد و به سمتش قدم برداشت.

My weird bodyguard (Kookv)Where stories live. Discover now