34_ شماره‌ی ناشناس

4.4K 704 972
                                    

تهیونگ سرگیجه شدیدی داشت و به سختی میتونست تعادلش رو حفظ کنه بخاطر همین به ایون وو تکیه داد و اجازه داد پسر کمکش کنه که از اتاق خارج بشه، اصلا توی حال خودش نبود و چشم های نیمه بازش میسوختن، سرش سنگین بود و حدس میزد علتش آرام بخش هایی باشه که بهش تزریق شده بود، فقط دلش میخواست زودتر از خونه‌ی جونگکوک خارج بشه تا بتونه کمی بخوابه و شرایطی که براش پیش اومده رو هضم کنه...

دلگیر و ناراحت بود، احساس پوچی میکرد بابتِ چند سالی که مثل احمق ها زندگی کرده بود...
غم بزرگی روی چهاردیواریِ قلب شکسته‌ش خیمه زده بود که داشت از پا درش می‌آورد، حس تلخ و زجرآورِ بی اعتمادی توی تار و پود وجودش ریشه دَوونده بود و تهیونگ رو نسبت به تمام اطرافیانش سرد تر از کوه هایِ یخیِ قطبِ جنوب کرده بود

( نمیخوام ببینمت کوک... نمیخوام چشمام توی چشمات بیفته... نگاهم نکن! دیدنت درد داره کوک... قلبم درد میکنه... دوس ندارم باهات حرف بزنم... دوس ندارم راجب گذشته ازت چیزی بپرسم... دوس ندارم راجب نامزدت، یا شایدم همسرت چیزی بدونم! دوس ندارم هیچی بدونم لعنتی... فقط از زندگیم برو، دیدنت درد داره...)

ایون وو و تهیونگی که بهش تکیه داده بود و به کمکش راه می‌رفت تازه از اتاق خارج شده بودن که تهیونگ صدای دوییدن جونگکوک رو شنید و بالاخره چشم های بی حسش رو قفل چشم های پسری کرد که با دستش محکم یقه ایون وو رو گرفت و دست دیگه‌ش رو بلند کرد که مشتش رو توی صورت پسر بکوبه، تهیونگ سریعا مچ دستش رو گرفت و نگاه یخی‌ش رو به پسر دوخت

" دستت بهش نمیخوره جئون وگرنه مطمعن میشم که ازت شکایت کرده باشم! "

اینطور نبود که ایون وو براش عزیز باشه چون میدونست اون پسر هم مثل بقیه باهاش رفتار کرده، اما خسته شده بود از زورگویی های جونگکوک، از پنهون کاریاش، از رفتنش، از بودنش، از همه چیزش...

از روزی که دیدش ازش خواست حقیقت رو بهش بگه و اون فقط دست به سرش کرد، هرچند اگه حقیقت رو هم بهش میگفت تفاوتی توی حس تهیونگ ایجاد نمیشد، اون واقعا از گذشته ای که با جونگکوک داشت متنفر بود و آرزو میکرد که کاش میشد دوباره همه چیز رو فراموش کنه!

جونگکوک با چشم های غمگین و قرمزش نگاه ناخوانایی به تهیونگ انداخت و تهیونگ به سرعت چشم هاش رو به ایون وو دوخت.
دلش نمیخواست جونگکوک رو ببینه دیدنِ جونگکوک درد داشت و تهیونگ خسته شده بود از درد کشیدن...

خودش رو به پسر تکیه داد و قدم هاش رو سریعتر برداشت تا زودتر از اون خونه‌ی لعنت شده خارج بشه، حتی دلش نمیخواست با هیونگ هاش حرف بزنه، از همه شون دلگیر بود، وقتی در خونه بسته شد نفس راحتی کشید و برای چند ثانیه چشم هاش رو بست، بکهیون و نامجون با چشم های نگران شون بهش نگاه میکردن و تهیونگ تلاش کرد با محکم برداشتن قدم هاش بهشون نشون بده که حالش خوبه، هرچند که نه حال روح و روانِ پژمرده‌ش خوب بود و نه حال جسمِ بی جون و ناتوانش...

My weird bodyguard (Kookv)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن