•○ 4| what has changed?!!○•
اروم چشمهاشو باز کرد ، بخاطر گریه زیادی که دیشب کرده بود همه جارو تار میدید . چون کل شب رو روی زمین خوابیده بود تموم تنش گرفته بود و نمی تونست تکون بخوره . احساس بی حسی میکرد ، هم از درون هم از بیرون .
با خودش فکر میکرد که اگه از اون عروسی کذایی فرار کنه ، دیگه زندیگیش تلخ باقی نمی مونه و برای همیشه از قفسی که پدر و مادرش براش درست کرده بودن ازاد میشه ، اما تنها چیزی که گیرش اومد ، رفتن به یه قفس دیگه که حتی از اتفاقاتی که قرار بود سرش بیاد خبری نداشت .
بخاطر درد بدی که توی شکمش پیچید ناله ای کرد . سعی کرد از جاش بلند شه و اروم روی زمین نشست.نگاهش به لباس های پاره و کثیف عروسیش افتاد و پوزخندی زد . فکر میکرد شبیه بی خانمان هایی که زمان مرگشون رسیده ، شده . سعی کرد اون لباس سنگین عروس رو از تنش جدا کنه ، یادش افتاد که لباسی غیر این کوفتی توی این اتاق نیست و مجبوره لخت بمونه . اهی از سر نا امیدی کشید که یهو صدای باز شدن در توجهشو جلب کرد . هول کرده سریع پاها و لباسشو توی خودش جمع کرد و سرشو روی دو زانوش گذاشت نمی خواست صورت جونگ کوک رو ببینه . اما در کمال تعجب یکی دیگه بود .
<<پس تنها نیست .... ادمای دیگه ایم باهاش زندگی میکنن>> توی ذهنش گفت.
"هی کیم تهیونگ؟"
صدای درونش بهش میگفت که روشو به سمت مرد بگردونه شاید قابل اعتماد بود و اونو از دست جئون روانی نجات میداد.مو مشکی با ارامش و مهربونی بهش چشم دوخته بود و دستشو دراز کرد تا بازوی ظریف پسرک رو بگیره. وقتی بلندش کرد صدای ناله دردمند کوچیکتر بلند شد ، سریع بازوشو رها کرد و اروم نوازشش میکرد .
"من کیم سوکجین ام، میتونی مثل بقسه جین هیونگ صدام کنی ، 30سالمه و ازدواج کردم ...... و از همه مهم تر خوشتیپ ترین مرد کره زمینم ."
تهیونگ با شنیدن قسمت اخر جملش نگاه عجیبی بهش کرد.
"یااااا ، میدونم توام قبول داری واقعا جذابم .... موردی نیست که به روی خودت نمیاری عزیزم."
پسرک خنده ارومی کرد و مرد به خاطر خندوندنش لبخند پیروزمندانه ای زد.
" اسم منم تهیونگه .... کیم تهیوگ ، 20سالمه و ...."
وقتی صدای بلند جونگ کوک رو شنید که مرد روبه روش رو صدا میزنه حرفشو قطع کرد و ملتمسانه به جین نگاه کرد . نمی خواست دوباره اون مرد رو ببینه .
"نباید از من بترسی من مراقبتم نمیذارم کسی بهت اسیبی بزنه ..... اما اون الان میخواد ببینت ."
"ل...لطفا .... نمیخوام.....برم پیشش."
به بازوی جین چنگی زد و با چشمهای اشکیش نگاهش کرد .بزرگتر با ناراحتی آهی کشید. پسرک با ترس نگاهش کرد
YOU ARE READING
ᴍʏ ᴘʀɪɴᴄᴇꜱꜱ || ᴋᴏᴏᴋᴠ
Fanfictionوقتی دید جونگ کوک اسلحه شو بیرون اورده و به سمت تهیونگ گرفته ساکت شد . جو ترسناک و استرس زایی حاکم شده بود که باصدای شلیک تفنگ ترس کل وجودشون رو گرفت.... ♧ کاپل اصلی == کوکوی ♧ کاپل فرعی==یونمین ، نامجین 📌 فیکشن ترجمه هست . ♤completed♤ **ادیت نشده