<< برگشت به خونه>>

2.9K 411 4
                                    

•○ 24| back to home○•

ربدوشامبر طوسی رنگی رو از روی تخت برداشتو پوشید . دستشو سمت پاتختی برد و موبایلشو برداشت و مشغول چک کردن پیامهاش شد. پیام جونگ کوک رو باز کردو لبخند زد.

' تا قبل از دو بهم زنگ بزن!' ساعتشو نگاه کرد ، هنوز سافت دو نشده بود و با خوشحالی روی گزینه ویدئو کال زد .  

"فک کردم خوابیدی پرنسس." 

با لبخند جواب سلام پنهانیش رو داد. صورت جونگ کوک مثل همیشه نبود و خیلی خوشحال و پر انرژی بود ، هیچوقت کوک رو آنقدر شاد و سرحال ندیده.

" خونوادم ازم کشیدن بیرون که انقد خوشحالی؟"  

" نه خونوادت اگه عاقل بودن که الان تو این شرایط نبودیم! محل آدمای چویی رو پیدا کردیم، برای حمله برنامه ریختیم و ساعت سه میریم و قراره ....." 

"چییی؟" 

"هی ته آروم باش قرار نیس..." 

"چیو قرار نیست میدونی چقد خطرناکه؟! نباید خودتم بری، میفهمی چی میگم؟ نمیخوام اون حرفای مزخرفی که گفتی واقعی شه. ا ... اصلا به یونگی هیونگ زنگ میزنم نزاره تو بری . میدونی اگه یه ات...." 

" بیب ، آروم باش قرار نیست اتفاقی واسم بیوفته . بیشتر از ده ساله کارم همینه . رواله زندگیم روی خطره. زندگیه هممون لب مرز مرگه ولی باید عادت کنیم . هوم؟!"

حتی نمیتونست یه ثانیه به مردن جئون فکر کنه ، بغض بدی به گلوش چنگ زده و سعی می‌کرد بزرگتر رو متوجه اون نکنه . 

" فقط کافیه یه بلایی سرت بیاد ، به مسیح قسم دیگه باهات حرف نمیزنم."

صدای قهقهه جونگ کوک ، حرصشو بیشتر کرد. اگه الان جئون کنارش بود ، جوری به ت*خماش می‌کوبید که تا عمر داره فراموش نکنه. 

"بهم اعتماد داری؟"

" میتونم بهت اعتماد کنم؟" 

"تو باید این تصمیم بگیری نه من دیگه باید برم آماده شم ، نگران چیزیم نباش قرار نیست  آسیبی ببینم. " 

" پس میتونی بهم قول بدی که چیزیت نشه؟!" 

"قول نمیدم ولی سعیمو میکنم . مراقب خودت باش." 

بدونه اینکه به تهیونگ فرصت جواب دادن بده قطع کرد. واقعا نمیتونست بهش دروغ بگه و قول بده چیزیش نمیشه . بعد ماجرای جاهه هیچوقت نگران آسیب دیدنش نمیشد ، ولی برعکس تمام اون روزا از فکر آسیب دیدنش ، وحشت می‌کرد.  

~~~

"تهیونگ شی صبحونه حاضره" 

تلویزیونو خاموش کردو وارد آشپزخونه شد . 

"خوب خوابیدی؟"

اره ای گفتو شروع به خوردن صبحانه کرد.

به ساعتش نگاه کرد . ساعت هشت و نیم بود و تقریبا پنج ساعتو نیم از رفتن جونگ کوک می‌گذشت.  نمی‌دونست هنوز توی عملیاته یا نه ، ولی سه باری که زنگ زده بود رو جواب نداد.  

ᴍʏ ᴘʀɪɴᴄᴇꜱꜱ || ᴋᴏᴏᴋᴠWhere stories live. Discover now