<< خواهر >>

2.8K 544 27
                                    

•○25 | sister○•

با استرس تلفن رو توی دستش گرفت. یونگی کنارش نشسته بود و دستشو روی دست راست تهیونگ گذاشته بود ، بلکم بتونه یکم از استرس کاذبشو کم کنه .  

"به نظرم حالت طوری نیست بخوای اول حرف بزنی ، میخوای اول من حرف بزنم اگه لازم بود بدم تو؟!" 

با لبخند رضایتی که به یونگی زد ، جوابشو داد. تلفن رو از تهیونگ گرفت و مصمم  به آرو زنگ زد. 

"سلام آرو یونگیم" 

"یونگی؟شمارمو از کجا آوردی یونگی شی؟" 

"مهم نیست ، میخوام راجب تهیونگ و قضیه پلیسا بپرسم ، ماجرا چطوره؟ هنوز از تهیونگ چیزی پیدا نکردن؟!" 

آرو چند ثانیه سکوت کرد و چیزی نگفت ، نفس عمیقی کشید تا بغضش نترکه.  

"یونگی شی نگرانشم هنوز هیچ خبری ازش نشده و معلوم نیست چه بلایی سرش اومده،  پلیسا میگن دزدیده شده و امکان داره تا الان طوریش شده باشه." 

با بغض زیادی گفت ، اگه یکم دیگه ادامه می‌داد،  نمیتونست اون بغض لعنتی که به گلوش چنگ زده بود رو کنترل کنه. 

"نونا کسی پیشت نیست؟!"

"نه چطور؟"  

"مطمئن باشم کسی حرفای بین منو تورو نمیشنوه ؟" 

"نه چی میخوای بگی؟" 

یونگی تلفن رو سمت تهیونگ گرفتو بهش داد . پسر تلفن رو نا مطمئن گرفت و به یونگی نگاه کرد . 

"آرو تهیونگم" 

وقتی صدای تهیونگ توی گوشش پخش شد ، بغضش ترکید ، حاضر بود همه وجودشو بده ولی این صدا واقعی و از طرف تهیونگ باشه . 

"ت... تهیونگ؟! لعنتی ت... تو کجایی؟ حالت .... خوبه ؟ سا...سالمی ؟ چ.. چیزیت نشده؟! تروخدا یه چیزی بگو بهم بگو سالمی تهیونگ." 

"خوبم نونا لطفا گریه نکن ، الان یه زندگیه جدیدی رو شروع ‌کردم ، جاییم که تونستم برای اولین بار برای خودم زندگی کنم. خونواده و دوست هایی پیدا کردم که صادقانه بهم اهمیت میدن و دوستم دارن. واقعا دلم نمیخواست زنگ بزنم اما الان که میبینم واقعا یکی توی عمارت کیم هست که واقعا نگرانم بوده و دوستم داشته ، خوشحالم! خودت به پلیسا و مامان و بابا خبر بده من سالمم و تا دست از سرم بردارن. " 

"میفهمی چی میگی؟! خونواده جدید؟ ماخونوادتیم ته!" 

"فقط تو نونا، نه مامان نه بابا ،حتی اون بوگوم دیگه هیچکدومشون توی زندگیم ارزشی ندارن ، همونطور که من براشون ارزشی نداشتمو فقط مال و دارایی چشماشون رو کور کرده بود." 

آرو چیزی نگفت، حق با برادرش بود. بوگوم به خصوص پدر مادرش کم بدی در حقش نکرده بودن ، حتی خودشم بعضی وقتا اذیتش می‌کرد،  اما الان اوضاع براش فرق داشت ، میتونست تهیونگ رو درک کنه که چرا از دست این به اصطلاح پدر و مادر فراریه. 

ᴍʏ ᴘʀɪɴᴄᴇꜱꜱ || ᴋᴏᴏᴋᴠWhere stories live. Discover now