<< اعتراف>>

3.3K 468 19
                                    

•○ 18|admission ○•

باید با جین صحبت میکرد . دیگه تحمل این وضعیت طاقتشو به سر رسونده بود. الان فقط به تنها چیزی که نیاز داشت ، صحبت کردن با یه نفر بود تا بتونه حرفای دلشو باهاش درمیون بزاره و کی بهتر از جین!

اون همیشه به حرفاش گوش میکرد و راهنماییش میکرد که کدوم کار درسته کدوم غلط . بدونه در زدن وارد اتاق جین شد ، اما وقتی یه سر بلود که روی بالش بود ، دید سرجاش خشکش زد .

دوبار پلک زد تا مطمئن شه خواب نمیبینه و بله ، درست فکر کرده بود ، اون تهیونگه . درو اروم بست و سمتش رفت. هرچقدر به پسرک نزدیک تر میشد ، قلبش تندتر میزد . روبه روی تخت وایساد و فقط به تهیونگ نگاه میکرد .

اولین بار بود که متوجه جزئیات کامل صورت تهیونگ میشد . لبای پر صورتی ، خال زیر لب و بینیش و بینی بی نقصش .

دلش میخواست تهیونگ رو محکم بغل کنه و تا میتونه عطر تنشو توی ریه هاش بکشه . تا صبح هر سوالی داره ، ازش بپرسه و به همه سوالای تهیونگ جواب بده . هر شب توی بغل خودش بخوابه و سرشو نوازش کنه تا توی بغلش مثل الان اروم بخوابه .

اما اینا همه 24 ساعته توی رویاهای خودش بوجود میاد نه رویاهای تهیونگ . اروم لبه تخت نشست و موهای ابریشمی تهیونگو نوازش کرد .

"تو داری بامن چیکار میکنی؟!"

دستشو سمت لپ تهیونگ برد و باهاش بازی میکرد .

"الکی نیست که بهت میگم پرنسس"

اروم زمزمه کرد و به لبای نیمه باز مو بلوند خیره شد .

"اهم"

با صدای جین ، سریع به خودش اومد و از جاش بلند شد .

"چرا اینجایی هیونگ؟"

"اینجا اتاقمه کوک"

جین که سعی میکرد جلوی خندشو بگیره گفت :

"شاید میخواستی بگی چیکار میکردی؟هوم؟!"

"خب.... میدونی....دنبالت بودم تا باهات حرف بزنم ، اما تهیونگو پیدا کردم و یه چیزی روی موهاش بو....."

" کوک، بهم دروغ نگو ، میدونی که میتونم بفهمم دروغ میگی."

جونگ کوک اهی از نا امیدی کشید .

"خ... خب اون خیلی خوشگله."

جین با تعجب نگاش کرد . دعا دعا میکرد حدسش درست از اب دربیاد .

"دوسش داری مگه نه؟"

"نه ندارم . لطفا یه همچین مزخرفاتیو توی ذهنت نیار."

"اومممم، ولی لبخندت یه چیز دیگه ای میگفت."

"نمیدونم چی دیدی هیونگ ولی لبخند نزدم."

کوک سعی میکرد استرشو پنهان کنه تا بیشتر از این پیش هیونگش سوتی نداده .

"کوک، تو خیلی وقته که لبخند نزدی ، خیلی دقیق و واضح دیدم بهش لبخند زدی. انقد برای من بازی درنیار . شاید یکم سنم بالا باشه ولی چشمام مثل عقاب کار میکنه."

"پس مثله اینکه چشم پزشک لازم شدی؟!"

"خفه شو سریع اعتراف کن لبخند زدی."

"به دروغ اعتراف نمیکنم."

"منظورم لبخند نیست."

"خب؟"

"به حست نسبت به تهیونگ اعتراف کن . بگو که باعث میشه هیچوقت از دیدنش سیر نشی . بگو دلیل شادی و لبخند الانت همین پسره."

جین سعی کرد توی حرفاش محتاط باشه . چون کوک کسی نبود که به همین راحتی به احساساتش اعتراف کنه . به زمان و کمک نیاز داشت . همه حق رو به هیونگش میداد .

اون درست میگفت انکار اینکه تهیونگ باعث نمیشه لبخند بزنه ،دروغ محض بود. درسته الان جلوی هیونگش برای اینکه غرورش از بین نره ، همه چیزو انکار میکرد ، ولی اخرش دوباره همه حسای عجیب ، به سمتش حمله میکنن.

"هیونگ ..... چرا با همه ادمایی که دیدم فرق داره؟"

"میدونی چیه کوک ، سوالت دو تا جواب داره . اگه از منطقت این سوالو بپرسی میگه هیچ فرقی با ادمای اطرافت نداره ، چون یروزی قراره ترکت کنه ، اما اگه از قلبت بپرسی ، میگه فرق میکنه با همه کسایی که دیدی فرق داره حتی اگه روزی هزاران بار بهت اسیب بزنه . اون تونسته قلبتو مال خودش کنه پس با همه ادما فرق داره . این به خودت بستگی داره که به حرف کدومشون گوش کنی . خاصیت فطری همه ادما همینه ."

کوک کاملا گیج شده بود و سر از حرفای هیونگش در نمی اورد .

"میشه واضح تر بگی."

جین لبخندی زد و سمت گوشش رفت و اروم زمزمه کرد

" عاشق شدی!"

چشمای کوک از تعجب گشاد شد . براش خیلی خنده دار بود ، با یه کلمه جواب همه مبهمی های زندگیشو گرفت . الان میتونست همه سوالاش رو داخل یه پوشه بزاره و روش برچسب عشق بزنه .

"هیونگ.... ته..."

گلوش به معنی واقهی خشک شده بود و به یه بطری اب نیاز داشت .

"هیششش.... نمیخواد چیزی بگی..... فقط حواستو خوب جمع کن . چون ممکنه همونطور که گفتم تو این راه اسیب ببینی ."

به تهیونگ نگاه کرد . حس سبکی داشت ، انگار یه وزنه صد کیلویی رو از روش برداشته بودن .

"اره ..... بهش لبخند زدم."

جین که از اعتراف برادرش تا سرحد مرگ ذوق کرده بود ، کوک رو محکم بغل کرد .

"دلم برات تنگ شده بود کوک ."

از بغل کوک خارج شد و چهره جدی به خودش گرفت .

"جدا از همه این اتفاقا نباید از ماموریت جدید غافل شی . افراد چوی ، اوناگفتن که اونچیزی که درخواست کردن رو میخوان ، تا یه هفته هم بهمون وقت دادن ، اگه تهیونگو تحویل ندیم که همین کارم میکنیم ،قطعا بهمون حمله میکنن . باید حداقل خودمونو افرادمونو اماده کنیم ."

جونگ کوک اخمی کرد و زیر لب غرید .

"تو خودت خوب میدونی اگه بر فرض محالات تحویلش بدیم میخوان چه بلایی سرش بیارن . سریع همرو توی اتاق جمع کن."

ᴍʏ ᴘʀɪɴᴄᴇꜱꜱ || ᴋᴏᴏᴋᴠWhere stories live. Discover now