<< گیجی >>

4.3K 565 6
                                    

•○ 8| confusion○•

از ترس چشمهاشو بسته بود . گلوله دقیقا از سه میلیمتری گوشش رد شده بود و تونسته بود مرگ رو برای لحظه ای جلوی چشمهاش ببینه . حدسش به یقین تبدیل شده بود. از مردن نمیترسید ، از مردن توسط جونگ کوک میترسید . احمقانه بود اما ....

بعد از اینکه یونگی اتفاقات چند لحظه پیش رو انالیز کرد ، به سمت جیمین و جین که پیش تهیونگ بودن رفت . هول شده تهیونگ رو برسی میکرد که اتفاقی براش نیوفتاده باشه .

" حا...حالت خوبه ؟ اتفاقی برات نیوفتاده ؟ ن..نترسیا من اینجام.... خودم مراقبتم باشه ؟! "

تهیونگ کسی نبود که قوی به نظر برسه. شکننده بود، احساساتش رو پشت یه دیوار بزرگ و ضخیم آهنی پنهان میکرد و هیچوقت نمیزاشت کسی پشت دیوار اهنی رو ببینه . جونگ کوک با دیدن تهیونگ ترسیده پوزخندی زد ، انگار که با ترس تهیونگ تغذیه میکرد . یونگی با شنیدن پوزخند جونگ کوک ، با خشم و عصبانیت به سمتش هجوم برد و محکم به دیوار کوبیدش.

" مرتیکه عوضی اگه گلوله بهش میخورد میخواستی چه غلطی کنی ؟ ها ؟ به مسیح قسم یکبار دیگه فقط یکبار دیگه یه همچین غلطایی کنی ، خودم با دستای خودم جنازتو تحویل سرد خونه میدم .... فهمیدی ؟"

جونگ کوک دستهاشو محکم دور دستای یونگی حلقه کرد و دستهاشو از روی یقه لباسش پس زد .

"دیوونه ای ؟ یا احمقی ؟ این چه غلطی بود؟!"

جین که هنوز تهیونگ رو توی بغل داشت داد زد. جین از اینکه تهیونگ اسیب فیزیکی دیده باشه نگران نبود ، از این نگران بود که پسرک میتونه این فشار روحی رو تحمل کنه یا نه .

این پسر از لحظه ای که با جونگ کوک ملاقات کرده بود از جهنم عبور کرده بود، جین مونده بود که پسرک چطوری انقدر قویه که تا الان همه این اتفاقاتو تحمل کرده بود. تَهِ تَهِ دلش از اینکه تهیونگ کاری انجام نداده که از نظر جونگ کوک ارزش مردن رو داشته باشه اروم بود .

پسرک به سمت مرد رفت و نزدیکش ایستاد و به چشمهای جونگ کوک خیره شد .  چشم‌های تهیونگ که همیشه می‌درخشیدن، در اون لحظه تیزبین و جسورانه به نظر می‌رسید. 

جونگ کوک  احساس کرد که حفظ تماس چشمی براش خیلی سخت شده درست مثل اتفاقی چند سال پیش براش افتاد . نکنه واقعا احساسی نسبت بهش داشته باشه ؟ نه قاطعانه ای به تموم افکارش گفت و با دیدن ترسی که زیر چشم های پسرک مخفی شده لبهاش رو لیسید.همین ترس کمی که پسرک نسبت بهش پیدا کرده بود ، بهش اطمینان میداد که تهیونگ یکم ازش میترسه .

" چی شده پرنسس؟ صداتو از دست دادی که نمیتونی حرف بزنی؟" 

پوزخندی روی لبهاش شکل گرفت. فاصله بین خودش و پسرک رو کم کرد و نزدیکش شد . تهیونگ به ارومی اب دهنشو قورت داد و دنبال چیزی مثل ارامش توی صورت مرد بود ، اما چیزی جز یه پوزخند ترسناک چیزی پیدا نکرد.

ᴍʏ ᴘʀɪɴᴄᴇꜱꜱ || ᴋᴏᴏᴋᴠWhere stories live. Discover now