چپتر 36؛ پیاز

60 25 31
                                    

مسئله ی خانوادگی

طعم شیرین توی قلبش پیروزی مطلق رو کسب کرد، و درد تنها و عاجز موندن رو غوطه ور کرد، هر دو سمت باهم تلفیق شدن

****

ساعت بیولوژیکی کسی که تازه کنکورش رو تموم کرده بود همچنان سرجاش بود، و روز بعد از کنکور، موقعی که هنوز آسمون روشن نشده بود، شو شیلین توی سر و صدای زمزمه های بی انتهای کولر بیدار شد، نصفه نیمه خودش رو بالا آورد، که تازه یادش اومد این تعطیلات تابستونیشه، و "بنگ" دوباره دراز کشید، یجورایی حس واقعی بودن نمیداد، اون شبیه به فردی با وسواس خیلی شدید که قفل بودن در رو چک میکنه، توی مغزش سه بار با خودش تایید کرد، تا مطمئن بشه نیاز نیست صبح زود بیدار شه، و اینموقع تازه محتاطانه چشماش رو بست.

همسایه ش دو شون بیشتر از اون احساس واقعی بودن نمیکرد، اون دیشب رو کاملا بیدار مونده بود انگار داشت تو رویا سیاحت میکرد، اصلا نمیدونست کی خوابش برده، ولی خسته هم نبود، انقدری هوشیار بود که انگار مواد زده بود.

کنکور تموم شده بود، ولی دو شون هنوز تعطیلات نداشت، بعد از یه آخرهفته ول معطل موندن و نادیده گرفتن کاراش، اول صبح شنبه باید سریع به دانشگاه برمیگشت.

دو شون بااشتیاق بی از حد خودشو آماده کرد، و باز رفت بیرون تا صبحانه بخره و بذاره توی مایکروویو، مدتی تو طبقه ی دوم معطل کرد، و با دیدن اینکه شو شیلین قصد بلند شدن از تخت رو نداره، درنهایت نتونست طاقت بیاره، با آزاردهندگی دویید بره در بزنه، و بلایی رو به سر شو شیلین نازل کنه.

شو شیلین تازه ساعت بیولوژیکیش رو شکست داده بود و به چرت رفته بود، نیمه خواب و بیدار از جاش پا شد، درحالیکه باد سرد توی اتاق اونو در بر گرفته بود به ورودی تکیه داد، و منتظر موند دو شون حرفش رو بزنه.

دو شون مثل یه ستون انسانی کاشته شده بود، انگار که شپش گرفته باشه حرکات کوچیکی مثل خاروندن گوش و صورتش رو انجام میداد، و درحالیکه باد سرد تو صورتش میپاشید به چپ و راست تاب میخورد، نصف روز گذشت، تا تازه با مکث تو حرفاش گفت: "دارم برمیگردم دانشگاه."

شو شیلین خمیازه ش رو قورت داد، و با چهره ی بی حالتی به دو شون نگاه کرد، تو دلش خودشو آماده کرده بود—اگه دو شون جرعت میکرد بگه اول صبحی اونو بلند کرده تا همین یه جمله رو بگه، اون این آشغالو زنده زنده پوست میکند.

توی دنیای ذهنی دو شون یه خرگوش روانی وجود داشت، که از شدت هیجان بیش از حدش آسمون رو به زمین آورده بود، یذره عصبانیتِ ناشی از زود پا شدن که چیزی نبود، اگه دایناسورِ آتیش پرت کن هم جلوش می ایستاد، اون بازم جرعت میکرد مقابلش بایسته.

دو شون به طبقه ی پایین نگاه انداخت، با دیدن اینکه هنوز از اتاق مادربزرگ سر و صدایی از حرکت نیست، اون جرعتش رو زیاد کرد تا جلو بره و درخواست کنه: "میشه بوست کنم و بعدش برم؟"

guomen; pass through a door (persian translation)Where stories live. Discover now