part four

1.4K 253 75
                                    

&بگم ادامه اش رو؟

+میشه؟

لبخندی زد و با دست چپش موهام رو بهم ریخت.

&من توی تیم فوتبال برای مسابقات خودم رو آماده میکردم و پدرت هم توی تیم تشویق کننده ها بود. گاهی وقتا میدیدمش که موقع تمریناش چقدر با ذوق نگاهِ بازیا میکنه.
برام سوال بود وقتی انقدر دوست داره، چرا نمیره توی تیم فوتبال و به جاش رفته اونجا؟ برای همین یه روز موقع استراحت، وقتی دیدم تنها نشسته و با غذاش بازی میکنه کنارش رفتم.
وقتی متوجه ام شد، از اونجا که من سونبه اش بودم بلند شد و احترام گذاشت. رفتار الان تو به شدت شبیه اخلاق پدرته. جوری که حتی اگر شک داشتم تو پسر اون مرد باشی با دیدنت اصلا نمیتونم شکم رو به یقین نزدیک کنم، شما دوتا مثل یه سیب هستید که از وسط نصف شده.

بابت حرفاش لبخندی روی لبم شکل گرفت. این حرف رو خودمم باور داشتم، چرا که دوستای بابا هم میگفتن.

&ازش خواستم اجازه بده کنارش بشینم، اونم قبول کرد. یکم معذب بودم، اونم همینطور؛ ولی شروع کننده صحبت من بودم. ازش سوالم رو پرسیدم. به نظر یکم رودربایستی داشت برای جوابش ولی در آخر گفت.
اینطور که اون زمان فهمیدم به خاطر ترس مادرش از صدمه دیدنش حق فوتبال و بهش نداده بود؛ حتی مادرش با مسعولای مدرسه صحبت کرده بود، اجازه ندن فعالیت سخت انجام بده و در نهایت، این که گذاشته بود تشویق کننده بازی باشه، براش خیلی هم زیادی به حساب میومد.
خنده ام گرفته بود. از نظر منی که خانواده ام خیلی این چیزا براشون مهم نبود این حرفا مسخره میومد. کم کم این صحبت کوتاهمون طولانی تر شد، تا جایی که وقتی به خودم اومدم، به قدری صمیمی شده بودیم که دوستای خودم رو به بهونه اون میپیچوندم.

+عمو عاشق بابام شدی ها.

من به خنده و شوخی گفتم اما عمو خیلی جدی زل زد تو صورتم.

&آره...

فکم افتاد. یعنی چی؟ یعنی عمو عاشق بابام شده بود؟ وات!

+من... من متوجه نشدم.

&نمیخواد فکرای مضخرف توی اون مغز کوچولوت بیاری.

هوفف فکر کنم زیادی منحرف شدم.

+میشه بقیه اش رو بگید؟

&نه دیگه حس و حالم پرید.

+عمووو.

عین بچه ای که اسباب بازی مورد علاقه اش رو گرفته باشن، گفتم. یا شاید بهتر باشه بگم مثل کسی که آنلاین سریال مورد عاقه اش رو ببینه و الان بفهمه این هفته پخش نمیشه.
تا خواست حرف بزنه در یهو باز شد.

$آیگووو ببخشید یهو خلوتتون رو بهم زدم. ولی یه چیزی یادم افتاد، گفتم تا قبل از اینکه یادم بره بگم.

عمو خندید و به سمت همسرش رفت.

&خوبه میدونی حضورت بد موقع بود!

$حالا من شدم مزاحم؟ برات دارم.

بعدشم یه لبختد بدجنسانه زد. فکر کنم منظورش رو فهمیدم واسه همین سرم رو پایین انداختم تا لپای سرخم و نبینن.

$جیمین تو مدرسه میری؟

آه اصلا حواسم به مدرسه نبود. تو این مدت کلی غیبت کردم. البته که چون مدیر میدونه چیزی نمیگه ولی بازم از درسا عقب موندم.

+آره... میرم!

$مدرسه ات کجاست؟

+تقریبا نزدیکی های خونه امون هست.

$آهاااا که اینطور...

رو کرد سمت عمو.

$میگما؛ احتمالا مدرسه اش از خونه ما دوره. بهتر نیست توی دبیرستان یونگی اسمش و بنویسی؟

&فکر خوبیه. فردا میرم و پرونده اش و از مدرسه قبلیش میگیرم. جیمین تو که مشکلی نداری؟

به فکر فرو رفتم. خوبه که جایی برم کسی نشناستم و نخواد مدام ازم سوال و جواب بکنه و از طرفی هم حق با زن عموعه، اون مدرسه از خونه دوره و اگر بخوام برم، هر روز باید مسافت طولانی ای رو پشت سر بزارم.

+نه مشکلی ندارم. به نظرم اینطوری بهتره.

&خوبه. پس الان برو استراحت کن که فردا باید بعد از مدتی بری مدرسه.

+باشد... ولی...

پس حرفامون چی میشه؟ من هنوز دوست دارم بدونم چی شده! الان تو هاله ای از ابهامم.

&بعدا بازم صحبت میکنیم.

از اتاق خارج شدیم و به سمت اتاقم رفتم. در رو باز کردم و خودم رو با همون لباسا روی تخت پرت کردم.
من معمولا عادت نداشتم موقع خواب لباسام رو با لباس دیگه یا لباس خواب عوض کنم؛ در واقع تنبلی فرصت انجام این کار رو ازم میگیره.

بعد از مسواک و دستشویی خودم رو در عالم خواب رها کردم.
اولین خواب توی خونه ی جدید، با آدمای جدید.
امیدوارم آینده روزای بهتری داشته باشه.

****

℅پاشو دیگه پسر. دیرت شد. خوابالو!

#فقط یکم نظم داشته باش!

+خوابم میاد ولم کنید....

+مامان بابا شما اینجایید؟

℅پس کجا باشیم؟

#این یه چیزیش میشه ها!

+میشه بغلتون کنم؟ همیشه تو خواب میبینمتون؛ ولی وقتی بغلتون میکنم بیدار میشم.

صورتش خیس خیس شده بود.

℅عزیزم ما جای نمیریم. همیشه (دستش رو گذاشت رو قلب جیمین) اینجایم. پیش تو. هر جا که بری.

چشماش رو باز کرد. بازم خواب دیده بود... بازم رویایی که نتونسته بود خانواده اش و بغل کنه... کم کم داشت عادت میکرد؛ احتمالا به زودی حتی توی خواباش هم متوجه غیر واقعی بودن همه چیز بشه.

ساعت کوچولوی روی میز و برداشت و مقابل صورتش گرفت. ۸:۳۰ صبح بود، تنبلی کردنای این مدتش باعث شده بود که بیدار شدن توی این ساعت برای بدنش عجیب باشه.

از تخت خواب دل کند و به سمت سرویس بهداشتی رفت.

_____________
ویز ویز🐝
_______
844

Dramatic [Yoonmin]Where stories live. Discover now