part thirty five

1.2K 158 36
                                    

زمان سریع تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم گذشت، جوری که تا به خودم اومدم پنج سال گذشت و خیلی اتفاق ها از ذهنم فراموش شدن.

اینکه بعد از اون ماجراها چطور سال آخر دبیرستانم رو گذروندم هنوزم باعث شگفتیم میشه، چرا که توی اون برهه از اون زمان همه چیز خیلی در هم و بر هم بود.

هیچوقت یادم نمیره عمو چطور توی یه کارتون وسایل یونگی و دستش داد و بهش گفت حالا سر پای خودت وایسا! الان که فکرش رو میکنم خنده دار بود؛ ولی توی اون قسمت از زندگیمون پر از استرس بودش.

از کار بی کار شدن یونگی به این معنا نبود که از خونه هم بیرون انداخته شده باشیم، بلعکس هردوی ما مثل سابق توی اتاق های خودمون بودیم و مثل گذشته همه ی خانواده با هم رفتار میکردن.

با این تفاوت که اجبارا من زودتر از هم سن و سال هام بزرگ شدم و زودتر از بقیه شروع به کار رفتم. سخت بود ولی با هم تونستیم، البته با کمک دوستامون.

جین و نامجون از یه طرف و همکارای صمیمی یونگی هیونگ هم از طرف دیگه برای تاسیس کردن شرکت خودمون بهمون کمک کردن. حتی باید از کمک های عمو هم کمال قدر دانی رو بکنیم.

اوایل نمیشد اسم شرکت رو روش گذاشت، چون بیشتر شبیه جایی بود که هفت نفر میز گرد تشکیل میدادیم و قدرت مند شروع به برنامه ریزی میکردیم؛ اما در نهایت موقع عمل کردن سوسک میشدیم و دوباره از اول برنامه مینوشتیم.

کم کم ذره ذره تمام تلاش خودمون رو کردیم و به جایی که حقش بود رسوندیمش. سرمایه ایی که هر هفت نفرمون روی هم گذاشته بودیم، بعد از پنج سال چند برابر شده بود و حالا حتی تعدادمون هم بیشتر شده و میدونم در گذر زمان قرارِ قدرتمند تر بشیم.

از آسانسور بیرون اومدم و به طرف واحد خودم و یونگی قدم برداشتم، جایی که دو سالی میشد خونه امون شده بود و کنار هم داخلش زندگی میکردیم.

امروز پنجمین تولدم رو قراره کنار یونگی بگذرونم. پنجمین تولدی که خانوادم کنارم نیستن.

یه بار یکی از معلم هام که تولدش بود و ما براش جشن گرفتیم گفت که این روز صرفا چون به دنیا اومدم تولدم نیست؛ بلکه اگر نسبت به سال گذشته دست آورد یا پیشرفتی داشته باشم، اون تولدِ.

و من امروز وقتی که شعبه ی جدید شرکتم رو افتتاح کردم یعنی نسبت به پارسال قدم بزرگ تری برداشتم و تولد باارزشی دارم.

در و باز کردم و مثل همیشه یونگی روی کاناپه جلوی تلویزیون لم داده بود و سرش داخل موبایلش بود.

از بی توجهیش اخمام توی هم رفتن. سابقه نداشته تولدم رو فراموش کنه یا وقتی زودتر از خودم خونه است به استقبالم نیاد و حتی برای دیدنم سرش رو بلند نکنه.

+سلام.

با صدای گرفته ای گفتم و در حالی که منتظر بودم جوابم رو بده به سمت اتاق خواب رفتم تا لباسام رو عوض کنم.

Dramatic [Yoonmin]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin