چشمامو باز کردم و اولین چیزی که حس کردم درد توی گردنم بود. وقتی خواستم تکونی به خودم بدم، دردش بیشتر شد. دستم و کشیدم روی گردنم تا دردش کمتر بشه. خمیازه ای کشیدم و همزمان سرم و به اطراف چرخوندم و متوجه شدم که جیمین نیست. یعنی در واقع، احتمالا نیومده!
احتمالا اومده دیده خوابم نخواسته بیدارم کنه... با فکر کردن به این لبخندی زدم.
از پشت میز بلند شدم و رفتم سمت اتاق جیمین....در رو زدم ولی چیزی نشنیدم بازم زدم ولی صدایی نیومد.
دستگیره در رو گرفتم و با صدای آرومی پایین کشیدم تا در باز بشه و سریع داخل اتاق شدم.دور تا دور اتاق رو از نظر گذروندم؛ ولی جیمین تو اتاقش نبود. در رو بستم و رفتم پایین. مامانم رو دیدم که رو مبل نشسته و با گوشی حرف میزنه. رو به روش نشستم تا تموم بشه...
بعد چند دقیقه که بالاخره تموم شد. رو به من کرد و نگام کرد.
$چی میخوای بگی...
با لبخند بهم گفت و منم واسه عادی سازی لبخند دست و پا شکسته ای روی صورتم نشوندم.
-عامم چیزه... میخواستم بگم که میدونی جیمین کجاست آخه تو اتاقش نبود...
حالت متفکرانه ای به خودش گرفت.
$هوم... فکر کنم با جین و نامجون رفت بیرون.
تا اینو گفت اخمی کردم و توی ذهنم صورتم مچاله شد. چی میشد مثلا به من میگفت! مگه ما الان توی رابطه نبودیم! حداقل توی یه تیکه برگه کوچولو مینوشت.
-باشد، ممنون.
$حالا چرا اخم میکنی...
-من؟
$نه... من!
خواستم بگم "بیخیال حوصله ندارم" یا یه چیزی تو همین مایه ها که صدای بابا متوقفم کرد.
&در مورد چی حرف میزنید؟
توجه نکردم. به هر حال که مامان جواب میداد! اگر خودم بگم با سوال و جواباشون دیوونه ام میکنن.
بلند شدم و خواستم از گوشه سالن در برم که صدای همزمان هردوشون از جا پروندم.$/&کجا میری؟!
-من؟
مامان کلافه جواب داد:
$آره... تو.
-آها... خب کار دارم باید برم بیرون...
$تو یه چیزیت هست جدیدا من میفهمم!
بدون حرفی کفشام رو از جاکفشی بیرون اوردم و از خونه بیرون زدم.
در واقع این ساعت روز کاری نداشتم و حوصله شرکت رفتن هم نداشتم پس همونجور که زمین رو متر میکردم منتظر جیمین موندم.
YOU ARE READING
Dramatic [Yoonmin]
Fanfictionجیمین به تازگی خانواده اش رو از دست داده و قرار در کنار برادرِ ناتنیِ پدرش، که تا الان ندیده اش زندگی کنه، یونگی هم جوون سخت کوشیِ که با نامزدش، خوشه! ولی من قرار نیست بزارم یونگی با نامزدش خوش بمونه و یه جوری میچسبونمش به جیمین... پرانتز باز. (الب...