part twenty nine

748 144 10
                                    

چشمامو باز کردم‌ و اولین چیزی که حس کردم درد توی گردنم بود. وقتی خواستم تکونی به خودم بدم، دردش بیشتر شد. دستم و کشیدم رو‌ی گردنم تا دردش کمتر بشه. خمیازه ای کشیدم و همزمان سرم و به اطراف چرخوندم و متوجه شدم که جیمین نیست. یعنی در واقع، احتمالا نیومده!

احتمالا اومده دیده خوابم نخواسته بیدارم کنه... با فکر کردن به این لبخندی زدم.
از پشت میز بلند شدم و رفتم سمت اتاق جیمین....

در رو زدم ولی چیزی نشنیدم بازم زدم ولی صدایی نیومد.
دستگیره در رو گرفتم و با صدای آرومی پایین کشیدم تا در باز بشه و سریع داخل اتاق شدم.

دور تا دور اتاق رو از نظر گذروندم؛ ولی جیمین تو اتاقش نبود. در رو بستم و رفتم پایین. مامانم رو دیدم که رو مبل نشسته و با گوشی حرف میزنه. رو به روش نشستم تا تموم بشه...

بعد چند دقیقه که‌ بالاخره تموم شد. رو به من کرد و نگام کرد.

$چی میخوای بگی...

با لبخند بهم گفت و منم واسه عادی سازی لبخند دست و پا شکسته ای روی صورتم نشوندم.

-عامم چیزه... میخواستم بگم که میدونی جیمین کجاست آخه تو اتاقش نبود...

حالت متفکرانه ای به خودش گرفت.

$هوم... فکر کنم با جین و نامجون رفت بیرون.

تا اینو گفت اخمی کردم و توی ذهنم صورتم مچاله شد. چی میشد مثلا به من میگفت! مگه ما الان توی رابطه نبودیم! حداقل توی یه تیکه برگه کوچولو مینوشت.

-باشد، ممنون.

$حالا چرا اخم میکنی‌‌...

-من؟

$نه... من!

خواستم بگم "بیخیال حوصله ندارم" یا یه چیزی تو همین مایه ها که صدای بابا متوقفم کرد.

&در مورد چی حرف میزنید؟

توجه نکردم. به هر حال که مامان جواب میداد! اگر خودم بگم با سوال و جواباشون دیوونه ام میکنن.
بلند شدم و خواستم از گوشه سالن در برم که صدای همزمان هردوشون از جا پروندم.

$/&کجا میری؟!

-من؟

مامان کلافه جواب داد:

$آره... تو.

-آها... خب کار دارم باید برم بیرون...

$تو یه چیزیت هست جدیدا من میفهمم!

بدون حرفی کفشام رو از جاکفشی بیرون اوردم و از خونه بیرون زدم.
در واقع این ساعت روز کاری نداشتم و حوصله شرکت رفتن هم نداشتم پس همونجور که زمین رو متر میکردم منتظر جیمین موندم.

Dramatic [Yoonmin]Where stories live. Discover now